اسنپ دراگونِ عزیزم آنقدر حرف‌های درونم موقع بیرون آمدن خودشان را به در و دیوار می‌زنند و پیچیده می‌شوند که تصمیم گرفتم آنها را به صورت احساساتم به تو ابراز کنم. درواقع به صورت نامه‌ای به تو (که در فرهنگ لغات من نامه‌ها همان احساسات هستند). می‌دانی؟ لازم نیست در نامه‌ها زیبا یا پیچیده باشیم. فقط کافی است تکه ی بزرگی از هیاهوی درونمان باشیم. من می‌خواهم تو هیاهویی از تغییرات درونم را ببینی، تغییر نگرشم و امیدم به ادامه ی تغییرات. دوست دارم انتظارم برای تغییرات بزرگ‌تر را ببینی. تغییراتی که می‌دانم چه هستند و نمی‌دانم. خیلی چیزها را نمی‌دانم. اینکه این همه تغییر خوب است یا بد. آیا نتیجه‌گیری هایم درست هستند؟ آیا واقعا دیگر لازم نیست برای دوست داشته شدن تلاش کنم؟ آیا دوست‌هایم وقتی خودم هستم و بدون تلاش برای زیبا حرف زدن حرف می‌زنم مرا دوست دارند؟ دوست دارم بدانم چه چیزی در من آزارشان می‌دهد و چه چیزی باعث می‌شود دوستم داشته باشند...؟

~~~

لاله عزیزم. در حال نوشتن نامه‌ای به یکی از دوستان خیالی‌ام بودم که یاد تو افتادم. درواقع یاد تو بودم و تمام این مدت سعی می‌کردم از حرف زدن با تو فرار کنم اما دیگر نمی‌توانم. دلتنگی بر من چیره شده. دلتنگی و نگرانی‌ام از حست به من(که نکند از من خسته شده باشی). آیا از شنیدن حرف‌هایم که آنها را دست و پاچلفتی ادا می‌کنم اذیت نمی‌شوی؟ از اینکه به وضوح پیش تو کمی متفاوت هستم. می‌دانی؟ پیش تو کمی نگران هستم. نگرانم که رفتارهایم باعث بی میل شدنت به دوستی‌مان شود. می‌ترسم که هیچوقت نتوانم پیش تو و هرکس دیگری کسی که واقعا هستم باشم. می‌ترسم هیچوقت نتوانم کنترل ذهنم را پیش تو در دست بگیرم و این باعث شود حرف‌های جالبم به یادم نیاید و تو از خود بپرسی: «چرا این هیچوقت مکالمه رو شروع نمیکنه؟» دوستی با تو واقعا لذت بخش است طوری که انتظار دارم با خودت آرزو کنی می‌توانستی کسی دیگر باشی تا دوستی با خودت را تجربه کنی. کنجکاوم بدانم اگر می‌توانی اینقدر روی "درون" آدم‌های اطرافت تاثیر بگذاری درون خودت چه می‌گذرد. تو پر از شگفتی هستی کاش می‌توانستم این را همان‌قدرکه زیبا هستی به تو نشان دهم ولی از توان من و هر کس دیگری خارج است. از وقتی که آن هاله گلبهی رنگ را دور تو دیدم فهمیدم چیزی در تو متفاوت است. متفاوت و خاص. من بسیار خوش شانس بودم که تو را دیدم چون فکر نمی‌کنم آدم‌های زیادی باشند که بتوانند فردی خاص را زندگی‌شان ملاقات کنند که به شدت الهام‌بخش و درخشان است. نمی‌دانم باید چگونه نورها و رنگ‌های تازه‌ای را که در ذهن من معلق می‌کنی از وجودم خارج کنم و به دیگران هم نشان دهم. چیزی گیجم می‌کند... تو گاهی در من حس خلا به وجود می‌آوری. خلاءـی که تمام توانایی ها و احساساتم را زیر سوال می‌برد. اما تو باعث می‌شوی بخواهم بهتر باشم. همین برای از یاد بردن آن خلا کافی نیست؟ دلم برایت تنگ شده. امیدوارم هرچه زودتر هم‌دیگر را ملاقات کنیم.