اسنپ دراگون عزیزم، سلام.
امروز برایم اتفاقات قشنگی پیش آمد اما من در یک حباب ضخیم بودم که مدام در آن به خواب میرفتم و این باعث شد فکر کنم واقعا دارم با خودم چه میکنم؟ زندگیم به یقین بهتر از قبل شده؛ این مرا خوشحال میکند. حداقل الان اجتماعیتر شدهام، میتوانم با آدمها حرف بزنم و یاد گرفتهام چطور از "در جمع بودن" لذت ببرم. با این حال چیزی در اعماق وجودم منتظر است تا بیدار شود و من از متصل شدن به او و بیدار کردنش ناتوانم. ناخودآگاهم و حتی خودآگاهم از وجود او و ضروری بودن وجودش آگاهند اما چگونه او را بیدار کنم و تبدیل به بخشی از خود بکنم؟ باید چه کاری کنم تا تغییری بزرگ ایجاد شود و آن حسِ قدرتمندِ نیاز (نیاز به تلاش برای آینده) بیدار شود؟
باور دارم انسانها از تواناییهای بیشماری برخوردارند. تواناییهایی که نیاز دارند شناخته شوند آنوقت طوری شکوفا میشوند و صاحبشان را توانا میکنند که هیچ حسرتی(حسرت بیهوده بودن، حسرت زندگی نکردن) بر کسی نمیماند. حال من ماندهام و تواناییهای شناخته شده و ناشناختهام که یک روز در میان، به آنها میپردازم و زمان کافی برای به بالاترین حد رساندن هیچ کدامشان نمیگذارم. همین نوشتن. چرا اینقدر در نوشتن متنهای جدید و جدی شک دارم؟ انگار در هر مسیری نیاز به مشوقی دانا و آگاه دارم تا راه را نشانم دهد اما خودم هم از نیازم به مشوق خسته شدهام. میخواهم در مسیر یاد بگیرم، آزمون و خطا کنم، شکست بخورم و موفق شوم و در نهایت بتوانم بگویم زندگی کردم! راستش را بخواهی نمیدانم چگونه درست تقسیم زمان کنم. چگونه به برنامهای زمانبندی شده پایبند باشم و بعد از چند روز از خط قرمز برنامه خارج نشوم؟ خودم فکر میکنم باید همان حس نیازی را که گفتم بیدار کنم اما کسی چه میداند شاید هم مشکلی دارم که نمیتوانم. شاید کاری هست که نمیکنم حرفهایی هست که نمیزنم. شاید تمام ابعاد زندگیم به هم مرتبطند و من باید کیفیت همه را با هم بالا ببرم که از توانم خارج است. شاید هم خارج نیست. نمیدانم. نمیدانم. باید میان این همه شاید و نمیدانم و عدم قطعیت چیزی ثابت و قطعی پیدا کنم تا دیوانه نشوم، به جلو حرکت کنم و -خیلی خوشبینانه- بتوانم زندگی کنم.