این عجیبه که بشینم زیر پست یه نفر تا یه نفر دیگه براش کامنت بده...XD
این عجیبه که بشینم زیر پست یه نفر تا یه نفر دیگه براش کامنت بده...XD
به نام خدا
صبح با خودم گفتم یکی دیگه از نوشته هام رو که توی تابستون نوشتم اینجا منتشر کنم. توی تابستون کلی وقت اضافه برای نوشتن پیدا کردم اما یه چیزی مانعم شد. یه حس درونی که بهم می گفت یه چیزی درست نیست.
فکر کنم درست هم می گفت. حس کردم دارم به وبلاگم یه حس دیگه ای پیدا میکنم و ازش طور متفاوتی از هدفم استفاده میکنم. یه کم خودم کمرنگ شدم و فقط نشونه هایی از قلمم اینجاست اما دلم میخواد خودمم باشم. که هروقت برگشتم اینجا، یاد خودم و زندگیم و شخصیتم بیفتم.
نمیدونم چرا اینقدر از این موضوع حس بدی گرفتم. انگار که خودمو فراموش کرده بودم.
خلاصه که اومدم یه کم خودمو نشون بدم. یه کم حرف بزنم. یه کم وجود داشته باشم بدون اینکه از وجود داشتن خجالت بکشم، بترسم یا استرس بگیرم.
به نام خالق آن درخت
آسمان آفتابی با لبخندش قلبم را گرم میکرد. من هم با رقص زیر طرح و نقش پنبهای او از ساقه بزرگِ تلاشهایم بالا میرفتم و روزهای قبلِ جوانه زدن لوبیا را به خاطر میآوردم. زمانی که با آسمان بارانی گریه میکردم و اجازه میدادم اشکهایم بیابان روزهایم را آبیاری کند؛ اشکهایی که باعث تقویت و جوانه زدن لوبیای سحرآمیزم بودند. آن اوایل البته، اشکهایم را دوست نداشتم. انگار که تنها کارشان "ضعیف" صدا کردن من بود، اما بعد که زیر آن درخت عظیم و خارقالعاده خوابیده بودم، به جای کابوس همیشگی، رویایی متفاوت دیدم. چمدان چرمی سیاهی در دست داشتم و کت و شلواری رسمی بر تن. همه چیز حسِ جدیدِ "موفقیت" میداد اما جدیدتر از هرچیز نوع راه رفتنِ منِ درون رویا بود. با اعتماد به نفس، خوشحال و موزون؛ مانند رقص. از آن موقع به بعد هرگاه به اهداف ریز و درشتم میرسم، زیر آن درخت، بدون هیچکس، جشن میگیرم. جشنی برای تمام چیزهایی که فقط خودم، در مسیر به دست آوردنشان جنگیدم.
حال با اعتماد به نفس و موزون راه می روم، گویی میرقصم. زندگی معیوبم همیشه مرا در رقصها همراهی نمی کند اما هیچوقت هم صحنه ی رقصم را از من نمیگیرد. هر وقت زمین میخورم نور بیشتری رویم میاندازد و در اوجم روی کس دیگری تمرکز میکند. با همه اینها و با همه ی ناهمواریهایش هرگاه تقهای به این زمین رقص زدم، صدایش را شنیدم.
~به نام خداوند نگهدار~
یکی از چیزایی که من خیلی باهاش درگیرم نگرانی از مغرور شدنه. فکر میکردم دیگه این نگرانی درونم مرده ولی نه هنوزم نفس میکشه. نمیدونم از کی شروع شد اما یادمه سال ششم به خودم اومدم و دیدم نمرهم خیلی خوب شده و بچه ها دارن بهم تبریک میگن ولی من سعی میکنم لبخند نزنم که کسی فکر نکنه مغرور شدم و کسایی که نمرشون بد شده با دیدن لبخند من نمک روی زخمشون پاشیده نشه.
~به نام خدا~
۱.وبلاگنویسی را چه زمانی ، چگونه آغاز کردهاید. چگونه آشنا شدید. از حال و هوایتان بنویسید؟
این وبلاگ اولین وبلاگ منه پس تاریخ اولین پستم زمانیه که وبلاگ نویسی رو شروع کردم. که میشه یک فروردین. قبلش دو تا پست دیگه هم گذاشته بودم توی یکیش یه عکس آزمایشی بود و اون یکی هم تبریک عیر بود اما خب خیلی چیزای خاصی نبودن برای همین میشه گفت همون یک فروردین اولین پست رسمیم رو گذاشتم. اولین بار از طریق یه وبلاگ فن فیک با بیان آشنا شدم و بعدش با وبای دیگه ای آشنا شدم که بیشتر توشون روزمره نوشته میشد یا نوشته های خیلی قشنگی توشون پست میشد. دقیقا یادم نیست چیشد که تصمیم گرفتم منم توی وبلاگم پست بذارم، فکر میکنم اون زمان به خاطر دیدن نوشته های بیانیون انگیزه گرفتم که منم همچین دنیایی رو تجربه کنم و منم نوشته هام رو منتشر کنم. یه دلیل دیگهم هم شاید به خاطر صمیمیت تحسین برانگیز بین بیانیون بود که من برای تجربهش تصمیم گرفتم وارد این فضا بشم. (مفتخرم بگم اون موقع به صمیمیت سه نفر خیلی غبطه می خوردم. و صادقانه غبطه خوردن بهتون خیلی حس خوبی داشت با اینکه ازتون خجالت میکشیدم ولی بازم مرسی.:") تلاش نکنین حدس بزنین مخاطب کیه.XDTT)
۲. آیا وبلاگنویسی چارچوب و قوانین خاصی داره؟ منظور نوشتن است. آیا باید به قواعدی پایبند بود؟نظر شخصی خودتون رو بگین؟
بله. به نظرم این ها چارچوب های و هنجارهایی هستن که خود وبلاگ نویس ها به وجود آوردن. اینکه فضای وبلاگ نویسی از خیلی از فضاهای مجازی سالم تره خیلی واضحه و به نظر من مهم ترین چارچوب وبلاگ نویسی اینه که از موقعیتت و آزادی بیانت برای منافع دور از انسانیت استفاده نکنی.
به نظرم محتوا هم یه چارچوبی داره. بیشتر محتواهایی منظورمه که همه میدونن محتواهای ناسالمی ان. فکر میکنم وبلاگ نویس های خیلیاشون خودشون این موضوع رو رعایت میکنن. (ولی این رو هم بگم هر محتوایی که توش احساسات منفی باشه محتوای ناسالمی نیست و از نظر من میتونه منتشر بشه و خونده بشه. پس اونقدرا هم سخت نگیرین:))
ولی اینکه وبلاگ نویس دلش میخواد چی بنویسه با در نظر گرفتن این چارچوب ها کاملا اختیاریه.
۳. برای چه کسی یا چه کسانی مینویسید ؟
بعضی از پستام رو اساسا برای آدما می نویسم که بخونن، گاهی بعد از نوشتن یه چیزی تصمیم میگیرم اینجا هم به اشتراکش بذارم و گاهی فقط می نویسم که برای خود آیندهم بمونه.
۴. وضعیت فعلی وبلاگستان و وبلاگهای فارسی را چگونه میبینید؟
به نظر من وضعیت وبلاگ ها تا وقتی چند نفر باشن که برای هم کامنت های سالم بذارن و وبلاگ نویس ها بتونن توی فضای وبلاگشون احساس امنیت کنن و خودشون باشن، خوبه. الان هم وضعیت بیان رو خوب میبینم.
۵. گمان میکنید برای کپی نشدن باید چه کار کرد؟ آیا خودتان درگیر این مساله شدید؟ چه راهحلی را انجام دادهاید؟ بنظرتان کپی کردن خوب است؟
در مورد خودم فقط همون پیامی که بعد از کپی کردن نوشته هام میاد برام کافیه. برای محکم کاری بیشتر میشه یه جایی از وب به صورت صریح بیان کرد که نویسنده دوست نداره مطالبش بدون اجازهش کپی بشه. اما خب نمیشه کاملا جلوش رو گرفت این بستگی به شعور طرف مقابل داره. یه بار یکی از خواننده ها ازم پرسید میشه نوشتهام رو کپی کنه و منم گفتم با ذکر منبع میشه. ولی یادم نمیاد تا حالا این اتفاق برام افتاده باشه که نوشته م رو بدون اطلاع خودم جای دیگه ای ببینم. اگر هم این اتفاق بیفته خیلی اذیت نمیشم فقط تلاش خودمو میکنم اون فرد رو توجیه کنم که آدرسمو زیرش بذاره یا اگر برای مقاصدی به جز مقصود من استفاده کرد کاری کنم پاکش کنه.
به نظرم کپی کردن فقط موقعی خوبه که اجازه ی نویسنده باشه و هدف اشتراک گذاری بیشتر اون مطلب باشه نه مقاصد دیگه.
۶. آیا شبکههای اجتماعی را دشمن وبلاگنویسی می دانید؟ به نظرتان چه تاثیری گذاشتند ؟ خوب بوده یا بد؟
نه به نظرم وبلاگ خودش یه شبکه ی اجتماعیه و همونطور که یه نفر بین تلگرام و واتساپ انتخاب میکنه میتونه وبلاگ نویسی رو هم انتخاب کنه و از شبکه های اجتماعی دیگه هم استفاده کنه. تنها نکته در مورد وبلاگ و شبکه های اجتماعی دیگه که به نظرم قابل توجهه اینه که وبلاگ فضای سالم تری داره و آدم هایی که توش فعالیت میکنن اکثرشون به سالم بودن فضا اهمیت میدن.
(اینقدر گفتم سالم که برای کلمه ی آخر هم باید بنویسم سالم.TTXD)
۷. وبلاگنوشتن چه تاثیری روی زندگی شخصی شما گذاشته؟
خیلی تاثیر خوبی گذاشته. اینجا انقدر به من حس خوب و اعتماد به نفس داد که باعث شد تلاش کنم توی زندگی شخصیم هم همچین بعدی از خودم رو بروز بدم. اینجا بهم شجاعت اینو داد بیشتر از حرف هایی باشم که دیگران دربارهم میزنن. اینجا در مورد آدم ها، زندگی های مختلف و احساسات اینقدر چیز یاد گرفتم که نگو.
۸. نقطه اوج وبلاگنویسی تون چه زمانی بوده؟ آیا هنوز هم در نقطه اوج هستید؟ اصلا با چه خطکشی این را اندازه میگیرید و نقطه اوج را حساب
میکنید؟
وبلاگ نویسی برای من اهمیت زیادی داره و خیلی دوسش دارم اما فکر نمیکنم تا حالا اونقدر جدی گرفته باشمش که بخوام در مورد نقطه اوج نوشتاریم بگم. اما شاید اینجا از لحاظ شخصیتی یه نقطه اوج داشته باشم. زمانی که تصمیم گرفتم یه بار هم که شده امتحان کنم نظراتم رو ابراز کنم و سعی کنم حس خوب منتقل کنم. اون زمان حس کردم یه لول رفتم بالاتر.
۹. چقدر نظرات ، مخاطب و آمار وبلاگتون مهمه براتون؟ آیا برای آمار مینویسید؟
نظرات برام خیلی مهمه. چه نظرات تخصصی باشه و چه فقط حس و نظر شخصی یه نفر رو متوجه بشم. آمار هم وقتی که زیاد باشه برام هیجان انگیزه اما اونقدر بهش اهمیت نمیدم.
نه. البته قصد دارم یه زمانی وبلاگی داشته باشم که اونقدر توش محتوای مفید و کارآمد داشته باشه که آمار رو بررسی کنم و طبق اون محتوا تولید کنم ولی الان هدف اصلیم فقط نوشتن و بودن توی این فضاست. همین.
۱۰. وبلاگنویسی به شما چه داد و چه گرفت؟
وبلاگ نویسی به من خیلی چیزا داد. میدونین؟ برای کسی که تنهایی بخش مهمی از زندگیشه داشتن جایی که توی تنهاییت بری اونجا و در عین اینکه تنهایی، تنها نباشی، حتی وقتی کسی باهات حرفی نمیزنه شنوای حرف های یه نفر دیگه باشی وقتی کسی نیست که بهت گوش کنه گوش شنوا داشته باشی و بدون اینکه از خودت بترسی بتونی بتونی حرف بزنی و با آدم ها معاشرت کنی. یه سری تجربه هم اینجا کسب کردم که گفتنشون طولانیه.
شاید برای وبلاگ نویسی وقت زیادی صرف کردم و یه وقتایی هم وقتم رو تلف کردم. اینجا بعضی از افکار ساده و امیدوارانهم رو هم از دست دادم. ولی خب من حسرت نداشتن هیچکدومونو نمیخورم. فکر میکنم بیشتر چیزام رو خودم و دنیای واقعی ازم گرفت.
۱۱. شده وبلاگنویسی باهاتون بدرفتاری کنه و یا توی این فضا اذیت بشید؟
یه چند بار شد که دوستیم با یه سری ها ضعیف شد یا با کسی به اختلافی برخوردم اما فکر نمیکنم بشه به حسم بعد از این موقعیت ها بگیم "اذیت شدن" خب یه کم ناراحت یا عصبی شدم ولی انتظار داشتم اینارو تجربه کنم و به نظرم خیلی طبیعی بودن.
۱۲. مشکلاتی که سر راه وبلاگنویسی هست چیه به نظرتون؟
سه تا چیز به ذهنم میرسه.
خودمون که خیلی اوقات به دلایل مختلف از نوشتن یه سری چیزا جلوگیری میکنیم در صورتی که نیاز نیست.
زمان که خیلی وقت ها نداریم یا مجبوریم برای کارهایی صرف کنیم که مهم ترن.
وبلاگ نویسی یه فضای مجازیه که دسترسی بهش همیشه آسون نیست همینطور امکاناتش ممکنه باعث بشن کار باهاش سخت باشه. (ممکنه یه جاهایی امکانات زیاد باشه و حواس پرتی به وجود بیاره و یه جاهایی کم باشه و نشه اون طور که دلخواهه فعالیت کرد.)
۱۳ . جذابیت وبلاگها و وبلاگنویسی رو توی چه چیزی میبینید؟
اینکه خیلی با هم متفاوتن، توی هرکدومشون میتونین یه چیزی یاد بگیرین، احساسات مختلف رو تجربه کنین و تجربه هایی که برای یه نفر دیگه ست تجربه کنید. به نظرم همینکه توی فاضیی قرار بگیری که آدم ها برای اهداف مختلف کلمات رو کنار هم میچینین و منتشرش میکنن خیلی جذابه.
۱۴. دوست خوبی از دنیای وبلاگ پیدا کردین؟ چقدر باهاش صمیمی شدین؟
بله کلی.*^*
صادقانه بخوام بگم حس نمیکنم خیلی اینجا کسی با من احساس صمیمیت کنه.(حس دوستی چرا ها.) کلا خیلی مطمئن نیستم تعریفم از صمیمیت درست باشه. صمیمیت یعنی خیلی از حرفاتو که حس میکنی خیلی مهمن رو به یه نفر دیگه بگی و اون هم متقابلا اینکار رو بکنه؟ شاید یه نفر باشه که اونقدر با هم صمیمی باشیم:")
ولی اگر صمیمیت یعنی طرف مقابلت، حال خوبش و حرفاش برات مهم باشه. بله من به خیلیا همچین حسی دارم.
۱۵. آرزو و ایدهآلتون رو از وبلاگ و وبلاگنویسی تون بنویسید
کلی نوشته ی قشنگ بنویسم. در کنارش روزمرگی های جذاب بنویسم در کنار این دو نظریه ها و افکاری که هرازگاهی به ذهنم میرسن رو بتونم به خوبی شرح بدم و بنویسم.
۱۶. تا حالا به وبلاگی حسودی کردین؟ بنویسید.
یادم نمیاد... خیلی ها رو تحسین میکنم و سعی میکنم از روش وبلاگ نویسیشون الهام بگیرم.
۱۷. تا حالا از وبلاگی متنفر بودین؟ بنویسید.
نه تنفر خیلی شدیده تاحالا شده برم توی یه وبلاگی و با خودم بگم آخه چرا؟ ولی هر وقت با این سری وبلاگ ها رو به رو میشم خیلی توشون وقت نمیگذرونم.
۱۸. تا حالا وبلاگی شما را به وجد آورده؟
آره. به نظرم باید مدالِ "به وجد آور ترین وب دنیا" رو بدن به وب مائو چان.
۱۹ . چندتا از وبلاگهایی که خیلی دوست داشتید رو به ما معرفی کنید ( حداکثر ۸ عدد )
اول همه ی وبایی که پیوند کردم رو نگاه کنین.
بعدش چون اینجا گفته حداکثر 8 تا یه کم مشخص تر نام میبرم. (بعضی از وبلاگ نویس های مورد علاقه م مطالب خوشگلشون رو حذف کردن و نمیتونن اون تاثیری رو که من مدنظرمه روتون بذارن. برای همین لینک اونا رو نمیذارم. نامردا پستاتونو برندارین.TT)
وب مائو چان cotton cloud
وب ویلی mad girl's love song
وب زینب دنیای زینب
وب بهار spring
وب آیسان آسمان پرستاره
وب آلا soul filter
وب پرسون sweet like gummy bear
وب بلا blue sky
۲۰. یه سوال خودتون از خودتون بپرسید که فکر میکنید توی این لیست خالیه و پاسخ بدین
تا حالا به این فکر کردین وبتون رو حذف کنین؟ یا وبی رو حذف کردید؟ چرا؟
نه خودم تاحالا فکر نکردم اما کنجکاوم جواب بقیه رو بدونم.
۲۱. یه سوال از سوال شماره ۲۰ بقیه شرکت کنندگان پیدا کنید و پاسخ بدید.
مگه سوالی هم پیدا میشه که من بتونم جواب بدم؟ "^"
۲۲. احساس خوشحالی در کل در دنیای وبلاگها میکنید؟ بیشتر توضیح بدید
بله بسیار زیاد. حس میکنم توی سوال های دیگه هم بهش اشاره کردم. آدمای قشنگ و جالب اینجا، فضای سالمش، دوستای خوب، نویسنده های خوب، محتواهای خوب، قالب های قشنگ. همه چیز خوب و قشنگه و اسباب خوشحال ما به راه.:دی
۲۳. جمله آخر
همه ی ما خاصیم.:)
۲۴. کلمه آخر
زیبا
+زیاد بودااا!
به نام خداوند لحظهها
آدمها میگویند لحظات خاص مانند عکس در ذهنشان ثبت میشود و هر شب که تنها میشوند این عکسهای خاص دوربینِ چشم، روشنایی تاریکیشان میشود؛ اما من نمیتوانم این لحظه را ثبت کنم. همین لحظهای که جلوی من رکاب میزنی و موهایت با رقصیدن در هوا اجازه میدهند لبخندت را ببینم، که کشیدهتر از این نمیشود. همین لحظهای که میان زمین و هوا در پروازی. همین لحظهای که مدام فراموش میکنم و فراموش میکنی چه کسانی هستیم. این حس - حس یک موجود ناشناخته و رها - باعث میشود رویای آزادی در سر بپرورانیم و شاید رویای ابدی بودنِ با هم بودنمان.
آرامتر رکاب میزنی تا کنار هم قرار بگیریم. با لبخند زدن حرفی را میزنم که هر دفعه میگویم: «وقتی با هم میایم دوچرخهسواری خیلی خوشحالی و وقتی خوشحالی خیلی خوشگلی.» سرت را تکان میدهی اما چشم از جاده ی جلویمان بر نمیداری، کاش میتوانستم این لحظه را مانند عکس در ذهن ثبت کنم. میگویی: «ولی اگر همینطوری بهم نگاه کنی با مخ میخوری زمین...»
- اگر این جمله رو یکی دیگه بشنوه چه فکری میکنه؟
- فکر میکنه عاشقمی و شبا خواب عروسیمونو میبینی~
راستش در این لحظه واقعا حس میکنم عاشقت هستم. من در کل عاشقت هستم اما در این لحظه حس میکنم همه باید عاشقت باشند؛ چون وقتی کسی را دوست داری ناخودآگاه به او شبیه میشوی و تو در نورانیترین حالت ممکن قرار داری اگر آدمها دوستت داشته باشند آنها هم مثل تو نورانی میشوند، مگر نه؟
به نام خدای حکیم
پوچم... نه این دروغه..من فقط نیاز دارم با خودم کنار بیام. من پوچ نیستم و تا وقتی هم که نجواها رو می شنوم پوچ نمیشم. من تا وقتی به خودم اجازه ی امیدوار بودن بدم پوچ نمیشم.
من هیچوقت از خودم اجازه ی امیدوار بودن را نمی گیرم تا بتوانم با دنیا کنار بیایم. من می توانم از این سیاهی به روشنایی بروم و میدانم شاید ان روشنایی نیز سیاه بشود پس به روشنایی دیگری می روم و دعا میکنم در آخر به روشنایی ابدی برسم. به خدا.
به نام خداوند پروانه ها~
یوهو این چالش خوشگله.:">
از سلین تشکر میکنم که دعوتم کرد.
من هم دعوت میکنم از آلا، آیسان، سانبین، بلا، پری، نگرا ^^
به نام خالق دست های کوچولوت، موهای فرفریت، لپ های گل انداختهت و افِه های نازدارت
بذار ببینم. اگر بخوایم از روی محور حساب کنیم الان فقط چند ساعت از زمانی که به نقطه ی 15 رسیدی گذشته. این مدت چقدر عجیب گذشت، نه؟ وقتی که حس کردی به درونت آگاه شدی خیلی اذیت شدی، نه؟ میدونم تنهایی رو تجربه کردی و در کنارش با دوستات وقت گذروندی. یادمه وقتی7 سالت یا بیشتر بود از خودت پرسیدی چجوری میشه یه نوازنده اینقدر به سازش - یه موجود بی جون - علاقه داشته باشه اما اصلا حدس هم نمیزدی 5،6 سال بعدش خودت یه نوازنده باشی که هنگام نواختن سلطان قلب ها کنترل اشک هاش رو از دست میده. اون وسطا تجربه کردی اهمیت ندادن به بدنمون چه حسی داره. اشک ریختی، جیغ زدی . موهات رو کشیدی و دلت میخواست تا آخر عمرت همونطور اشک بریزی و چنگ بندازی. چی میشد اگر مامانت اونجا نبود؟ سعی کردی به بابات نزدیکتر بشی. به داداشت خیلی نزدیک شدی و قلب عمیقش رو پرستیدی. بارالهی چه آدم شگفت انگیزی که باهاش توی یه روز به دنیا اومدی. اون وسط مسطا اومدی بیان و دنیایی رو تجربه کردی که بهت کمک کرد یاد بگیری خودت باشی. احتمالا اگر بیان نبود هیچکس جز خودت و خانوادت هیچ جوره نمی تونست واقعا بشناستت.
خودت رو دیدی و لبخند زدی.