۳۹ مطلب با موضوع «خواندنی‌ها» ثبت شده است

میان دیوارهای کاهگلی

دو هفته پیش با مدرسه یه سفر دو روزه به کاشان داشتیم. همون دو روزی که تهران یه برف خفن اومد و ما خونه نبودیم که برف بازی کنیم. ولی برف ما رو توی کاشان هم سورپرایز کرد. در واقع ما توی یه اقامتگاه تازه تاسیس توی یه روستا بودیم که یه زن و شوهر میان‌سال اداره‌ش می‌کردن. پنجشنبه صبح ساعت ۷ و نیم راه افتادیم و بعد از اینکه از عوارضی رد شدیم یه پارتی درست و حسابی با آهنگای دهه هشتاد و دهه شصت راه انداختیم و به معنای واقعی کلمه همه ریخته بودیم وسط. مدرسه هرچند وقت یکبار برای شرح حال برای والدین عکس می‌گذاشتن توی گروه و از اتوبوس ما هیچ عکسی نیست انقدر که شلوغ و خر تو خر بوده.:دی وقتی رسیدیم اول رفتیم باغ فین که واقعا قشنگ بود. من یه بار دیگه هم باغ فین رفته بودم اما مهم نیست چند بار برم هربار قراره از زیبایی اونجا شگفت زده بشم. یکی از زیبایی‌های اونجا قسمتیه که روی سقف نقاشی داستان‌های مختلف ایرانی هست. از اونجا دیدن کنید، پشتش هم یه قمست دیگه هست که طاق‌هاش نقاشی‌های خیلی ظریفی داره پر از زیبایی و شگفتیه. اونجا یه موزه داشت که آقاهه گذاشت رایگان بریم تو.TT یکی از جالب‌ترین قسمتاش قسمت نوشته‌ها بود یه نوشته بلند از پیام پادشاه و کلیله دمنه و خطاطی اشعار فارسی. ولی هرچیزی یه جور زیبایی داشت، منظورم زیبایی هنر ایرانه. ظرافت توی قلمدان‌ها، نقاشی روی کوزه‌ها و شیشه‌های خوش رنگ و لعاب. هنر ایرانی چیزیه که پر از شگفتیه و خیلی کم شناخته شده. توی اون لحظات به ایرانی بودنم افتخار کردم.

بعدش هم رفتیم خانه طباطبایی‌ها. می‌دونم زیاد گفتم ولی هنر ایرانیخنضضپمضپم. معماری اونجا بی‌نهایت چشم نواز بود. نمای بیرونی و شیشه‌های رنگی و این واقعیت که یه ایوان مخصوص تماشای مهتاب داشت، همه‌شون شما رو به وجد نمیارن؟ انقدر زمان کوتاهی می‌تونستیم اونجا باشیم که ما عملا می‌دوییدیم تا برسیم همه جا رو ببینیم. یکی از چیزهای جالب معماری ایرانی-اسلامی اینه هر دفعه بالا سرت رو نگاه کنی قراره یه شاهکار از ترکیب رنگ‌ها و گچبری رو ببینی. کی می‌تونه تصور کنه توی اتاق بعدی که سرش رو بالا می‌بره چی می‌بینه؟

بالاخره وقتی رفتیم اقامت‌گاه از این فشفشه‌ها گرفته بودن و نشستیم آتیش بازی رو تماشا کردیم. آتیش‌بازی یکی از قشنگ‌ترین چیزها برای تماشاست، همیشه چشمام رو به شگفت میاره. بعد از اون هم می‌خواستیم ماه و ستاره‌ها رو رصد کنیم که هوا خیلیییی ابری بود و نشد. به جاش آقاهه برامون در مورد صور فلکی مختلف توضیح داد و کمی هم در مورد اینکه با نورهای مختلف می‌تونیم جزئیات متفاوتی رو متوجه بشیم، صحبت کرد. علاوه بر اونها از اینکه آقاهه اونقدر از شگفتی آسمون لذت می‌برد و با ذوق توضیح می‌داد، خیلی لذت بردم. توی سفر ما با دوازدهما همراه بودیم و اونا با خودشون مارشمالو آورده بودن روی آتیش می‌خوردن. وای بچه‌ها واقعا خیلی جالب بود، ما هم رفتیم ازشون مارشمالو گرفتیم و واقعا خوشمزه شد. توصیه می‌کنم امتحانش کنید. ما از روی زمین چوب بر می‌داشتیم همینجوری مارشمالو رو می‌کردیم توش. 

شب واقعا سرد بود من لرز کردم و خیلی سخت تونستم بخوابم، باید پتوی بیشتری بر می‌داشتم حماقت کردم ولی بگذریم. صبحش ما دیدیم داره برف میاد و صبح هم برنامه کویر داشتیم همه حالشون گرفته بود. آقاهه که مسئول اونجا بود گفت معجزه اومدن شما بود که اینجا برف اومد، اولین برف امساله. 

با تلاش‌های بچه‌ها ما در هرصورت رفتیم کویر، شن و ماسه‌ها خیس بودن و خیلی حس و حال کویر نمی‌داد اما با دوتا از دوستام کلی از جمع دور شدیم و عکسای قشنگ گرفتیم و خندیدیم، خیلی خوش گذشت.

بعدش چندتا جای دیگه رفتیم ولی من می‌خوام به اون قسمتش اشاره کنم که گوشواره و انگشتر مسی گرفتم که قلمکاری شده‌ن و خیلیییی خوشگلن. هر چی بیشتر می‌گذره بیشتر عاشق کارای ایرانی می‌شم، وای.

عاشق اینم که تونستیم چند تا لحظه کوچیک و چرخ‌آور توی این سفر بسازیم. عاشق کاشانم. دفعه اول هم که رفتم حس کردم خونه واقعیم اونجاست، حسی که حتی به خونه و تهران ندارم. کاشان جاییه که دلم می‌خواد هردفعه بهش برگردم. دیوارای کاهگلی و آسمون و درختا و همه‌چیز حس آشنایی داره.

  • نظرات [ ۵ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • شنبه ۲۱ بهمن ۰۲

    to take a small step

        می‌دونم که هیچی توی این دنیا به ایده‌آل نمی‌رسه ولی گاهی اصلا دنبال ایده‌آل نیستم، گاهی اصلا درد نداره که به خودم بگم این چیز بی نقص نیست و ایده‌آل نمی‌شه، حتی یه وقتایی از ایده‌آل نبودن لذت می‌برم. مثل خوشی‌های کوچیکی که با وجود حال روحی بد همه‌مون با دوستام تجربه می‌کنم یا مزه خیارشور توی همبرگر رستوران موردعلاقه‌م. اما همیشه نمی‌شه اینطوری از نواقص لذت برد. نواقصی که توی دنیای اطرافم وجود داره، نواقص شخصیتم یا روابطم.

        اصلا همیشه‌ هم نباید از نواقص لذت برد، باید برای بهتر کردن و برطرفیشون تلاش کرد. درسته که نمی‌شه وضعیت رو تبدیل به وضعیت ایده‌آل کرد اما کوچکترین تلاشی برای کمتر کردن اون نقص موثره. مهم نیست اون قدم چقدر کوچیکه و من تنهام و همراهی ندارم. کار من قطعا به بهتر شدن کمک می‌کنه. 

        اشکالی نداره یه سری چیزها برام جدید و عجیبن اشکالی نداره اگر هنوز نمی‌تونم توی بعضی زمینه‌ها برخورد عادی‌ای داشته باشم. باید ذهنم رو برای تجربه‌ها و عقاید باز بگذارم؛ می‌دونم نمی‌شه به صورت کامل و "ایده‌آل" اینطور باشم پس فعلا در این راستا یه قدم کوچیک بر می‌دارم.

        یه موقعیت کوچیک جدید، یه لبخند حتی اگر آمادگی بیشترش رو ندارم، یه بار نخندیدن به کسی که فکر می‌کنم رفتاراش برام مسخره‌ست. می‌خوام فقط یه قدم کوچیک، فارغ از قدم‌های دیگران، پیش برم. می‌خوام یک‌بار و حتی غیر مستقیم هم که شده نترسم و از عقیده‌م یا ایده ذهنیم دفاع کنم. حتی اگر عقید‌ه‌م توسط همه تحقیر بشه، حتی اگر بدونم به خوبی کسایی که می‌تونن بدون ترس و مستقیما از این عقیده‌شون محافظت کنن، نیستم، باز هم انجامش می‌دم. هرکاری از دستم برمیاد یا کوچکترین کاری که از دستم بر میاد، می‌خوام انجامش بدم.

        فکر کردم و دیدم می‌تونم قدم قدم پیش برم و حتی اگر (بر فرض محال) یک روز ایمانم رو به تاثیر قدم‌ها از دست دادم1 به جادو معتقد بمونم.

    1 بر فرض محال گرفتم اما همیشه خوبه آدم یه پلن‌بی برای خودش داشته باشه.

  • نظرات [ ۱ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۲۸ دی ۰۲

    ?What's my definition of success

         تا حالا از خودت پرسیدی تعریفت از موفقیت چیه؟ شاید به نظر بیاد سوالی شبیه به "هدفت چیه؟" یا "دوست داری ۱۰ سال دیگه خودت رو کجا ببینی؟" باشه اما به نظرم یه کم عمقش بیشتره. به نظرم این سوال با ارزش‌ها و عقاید دیگران که توی مغزمون نهادینه شده یه کم بازی می‌کنه. این واقعا تعریف من در مورد موفقیته یا همون چیزیه که هزاران بار اینور و اونور شنیدم؟ یه سری از تعاریف هم زیادی کلین. "موفقیت برای من زمانیه که کلی پول داشته باشم." "تحصیلات عالی." چه می‌دونم کلی جواب وجود داره خودتون حتما چندتا به ذهنتون می‌رسه.

         وقتی به تعریفی که از موفقیت دارم فکر می‌کنم کلی موضوع توی ذهنم جاری می‌شه. از شخصیت گرفته تا شغل و حتی تفریح ولی اینم دیگه زیادی جزئیه. «بجنب کالیستا، بهم نگو این همه مدت نمی‌دونستیم دنبال چی هستیم.» آره خب نمی‌دونستم دنبال چی بودم جالبه همیشه می‌دونستم من هدف خاصی ندارم اما یکدفعه متوجه شدم موضوع فقط هدف نیست. آدم اول باید بدونه اصلا چرا می‌خواد هدف داشته باشه، برای خودم اینه که بتونم زندگی رو با یه انگیزه‌ای ادامه بدم. اما چرا اصلا می‌خوام زندگی رو ادامه بدم؟ فکر کنم چون یهو متوجه شدم وجود دارم و دیدم خیلی از آدما از وجودشون لذت می‌برن. منم دلم می‌خواد از وجودم لذت ببرم. وای اصلا چرا سوالاتم رو از موفقیت شروع کردم؟ آدم همینطوریش هم می‌تونه از زندگی لذت ببره. ولی فکر کنم این یکی از همون عقیده‌هاییه که نمی‌دونم از کجا توی ذهنم اومدن. "موفقیت شادی میاره." پس حالا باید موفقیت رو تعریف کنم. عبارت "موفقیت شادی میاره" خیلی مبهمه. هر چی بیشتر بهش فکر می‌کنم موفقیت بیشتر و بیشتر شبیه یه‌سری حروف به هم چسبیده بی معنی به نظر می‌رسه. پس خودم باید بهش معنا بدم. خودم تعریفش کنم. سوال چالش برانگیز و جالبیه. (هرچند به خاطر پاسخ‌های تودرتو و گوناگونم یه کم هم عذاب‌آوره.) "تعریف من از موفقیت چیه؟

    + الهام گرفته شده از آهنگ Hope از NF.

  • نظرات [ ۴ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • جمعه ۱۷ آذر ۰۲

    برق

        دلم می‌خواد لبخندت رو و خنده‌ت رو بریزم توی یه شیشه و تا ابد نگاهش کنم و بهش گوش کنم. تقویم بوی خیانت میده اما امروز رو به عنوان یه روز بزرگ، یه روز جدید و بی نقص، توی ذهنم ثبتش می‌کنم. دیگه نمی‌خوام قایم بشم. اتوبوسی که دختر مو قرمز توی پاییز از دست داد، از دست نمی‌دم، خودم رو به تو می‌رسونم و به این فکر می‌کنم که بهت چی بگم.

        شرلی درست می‌گه، آدم‌ها تا وقتی چیزی رو ندارن براش ذوق و میل بی انتها دارن. من هم فقط مجنونی هستم که با نداشتن لیلیش کنار اومده و به این فکر می‌کنه آیا می‌تونه ذوقش رو تبدیل به دلیل خوشحالی لیلیش کنه یا نه. من می‌خوام چای بخورم و تا جایی که می‌تونم به تو فکر کنم و بعد با لبخندی که از تصویر لبخندت به لبم اومده، زندگیم رو ادامه بدم. مهم نیست چقدر می‌ترسم فقط امیدوارم شادیت رو ببینم و وقتی ناراحتی دستای سرد و مضطربم رو نادیده بگیرم و برای لحظه‌ای فقط یه آغوش باشم. نه عاشق و نه مجنون. فقط یه آغوش.

        گاهی به این فکر می‌کنم چقدر آدم متفاوتی شدم و متوجه می‌شم دارم آسیب می‌بینم. اما می‌خوام سلامت بمونم. نمی‌خوام روزی برسه که کسی (یا حتی خودم) فکر کنه مسبب حال بدم تو بودی. باید تنگی نفس، تپش قلب و خواب‌های پریشونم رو پشت سر بذارم، از بین ببرمشون، و روی بیشتر کردن لبخندات تمرکز کنم. اگر  حالم خوب باشه آدم خوبی می‌شم. اگر حالم خوبه باشه می‌تونم تلاش کنم و قدرت تفکر توی دست خودم می‌مونه. اگر حالم خوب باشه می‌تونم بدون خراب کردن جلوه بی نهایتت کنارت باشم. لبخند لبخند مهربانی لبخند زیبایی برق لبخند توانمندی لبخند لبخند. اگر زیادی بهت فکر کنم دیوونه می‌شم ولی باز هم نمی‌تونم جلوی خودم رو بگیرم. چه اشکالی داره ذهنم با تو پر بشه وقتی جز زیبایی چیزی نداری؟ اصلا بذار روحم پرواز کنه و با لبخندت مست بشه.

         

    + داشتم فکر می‌کردم چطور این نوشته رو که فقط توصیفی از احساساته در قالب داستانی در بیارم که بتونم بهش آغاز و پایانی بدم. ولی گفتم بذار برای یکبار هم که شده احساسات رو رها کنیم. می‌خواستم درگیری‌های این مجنون رو با زندگیش نشون بدم و برای تاثیر عشق روی روند زندگیش چیزی بنویسم اما در نهایت دیدم این کار از دست من برنمیاد. بذار این فقط یه قاب از احساسات باشه. قابی که شاید جز خیالات ذهنیم چیز دیگه‌ای نباشه.

  • نظرات [ ۹ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۹ آذر ۰۲

    چشم‌هایم

    به نام آفریننده چشم‌هایم

    می‌دونی؟ چشم‌ها احساسات دیگه‌ت رو هم زیبا می‌کنن و به اونها شدت می‌بخشن.

    پلاستیک دور آبنبات رو باز کردم. همزمان با پخش شدن آهنگ ترش رو از رادیو، آبنبات لیمویی رو توی دهانم گذاشتم و چشم‌هام رو بستم. زیر لب زمزمه کردم: «ناراحت نباش.» و چشم‌هام رو باز کردم. توی ترافیک گیر کرده بودیم توجهم جلب سایه‌ای شد که درختا درست کرده بودن. نیمه مهر بود و هوا ابری و گرفته اما درختا هنوز سبز بودن و نمی‌گذاشتن سرزندگی از خیابونا بره. به مغازه‌ها نگاه کردم، نور قرمزِ اسم مغازه‌ها یه حالت متفاوتی داشت انگار منتظر بودی تا بارون بیاد و قطرات بارون قرمزی رو توی خودشون پخش و محو کنن، مثل یه قاب قبل از حرکت آخر قلمو بود. نه کامل ولی بیش از اندازه زیبا.

    صبح جمعه، ساعت حدودا هفت و چهل دقیقه بود و من، سوار ماشین، راهی محل امتحان بودم. اما اون یه صبح معمولی نبود که هوای صبحش فقط با صدای پرنده‌ها پر شده باشه. هوا رو مه پوشونده بود و زمین خیس بود. بوی خاک و تازگی محرک‌های بویاییت رو غرق در لذت می‌کردن. یه کلاغ توی اون مه اومد و نشست روی جدول سبز و سفید. ماشین‌های سفید و خاکستری و سیاه، پشت چراغ منتظر بودن و می‌شد حدس زد اون صبح جادویی روح همه اونها رو لبالب با زیبایی پر کرده. 

    روزی که رفته بودیم ویولن بگیریم کلی طیف قهوه‌ای دیدم. و اون گوشی‌های سیاه که وسطشون سفید بود و هر فروشنده‌ای یه جور ازشون تعریف می‌کرد. «این چوب درخت از فلان کشوره و وسطش هم با صدف و مروارید اصل دریای فلان درست شده.» راستش این تعریفا رو که می‌شنیدم ذوق می‌کردم مهم نبود واقعین یا نه ولی خیلی خوشگل بودن. آخرین مغازه‌ای که رفتیم، مغازه‌ای بود که معلمم معرفی کرده بود اینور و اونورش سازهای مختلف آویزون بود یا تکیه داده شده بود. وقتی گفتیم ویولن میخوایم ما رو برد توی کارگاه. سازهایی رو دیدم که داشتن کنده کاری می‌شدن و هنوز رنگ نشده بودن. ویولنی که ما گرفتیم توی یه کیف سیاه بود که توش با پارچه خاکستری مایل به آبی درست شده بود. راستش دلم میخواست توش قرمز باشه ولی چیزی نگفتم با خودم فکر کردم حتما اونایی که توشون سبز یا قرمزه خیلی خفنن.

    با هم که رفته بودیم بیرون علاوه بر اینکه کلی به صورت قشنگش نگاه کردم کلی هم جاهای دیدنی رفتیم. راستش خیلی تجربه جالبی بود که بدون ترس وارد مغازه‌ها می‌شدیم وسایل گرون قیمت رو نگاه می‌کردیم و بعدم می‌رفتیم بیرون. مجسمه‌های فلزی چندصد میلیونی رو نگاه می‌کردیم و باید حواسمون جمع می‌بود یهو جاییمون نگیره بهشون. حتی یه مغازه لباس مهمونی و پارتی فروشی هم رفتیم. واقعا بین اون همه پولک و ابریشم و جینگیل وینگیل منتظر بودم صاحب مغازه بیاد ما رو بندازه بیرون. ولی خب اینکارو نکرد و کلی لباس برق برقی دیدیم که به نظرم از شدت افراط توی یه‌سری چیزا ضایع شده بودن. 

    فکر کنم دو سال پیش یه بار که رفته بودیم کافه برد مسئول اونجا بهمون بازی wingspan رو پیشنهاد داد و وای. این بازی قشنگ‌ترین چیز دنیا بود. بازی طوری بود که انگار رفته بودیم تماشای پرنده‌ها و کارت‌های مختلفی داشت که روی هر کارت تصویر یه پرنده بی‌نهایت زیبا با توضیحات واقعی در موردش بود. بازی لطیفِ چشم‌نوازی بود که به نظرم برای فردی که به بازی هم علاقه‌منده می‌تونه خیلی آرامش‌بخش باشه. از بازی‌های کامپیوتری گریس (gris) به نظرم واقعا زیباست. اولین بار توی پستی از وبلاگ سارا باهاش آشنا شدم و همیشه توی ذهنم بود که برم دانلودش کنم و بعد از بازی کردنش فقط می‌شه گفت «وای»، نمی‌خوام رنگ‌ها و احساسات این بازی که با چشم‌ و قلبم بازی کردن رو توصیف کنم و توش چیزی کم بذارم.

    یه وقتایی که خیلی ناآرومم توی آینه نگاه می‌کنم چند لحظه طول می‌کشه تا بتونم تمرکز کاملم رو بدم به چشم‌هام اما بعدش مدت طولانی‌ای بهشون نگاه می‌کنم. به عسلی بودنشون، به فرمشون، به اون قسمت قرمز کنار پلک‌هام که دوست دارم فکر کنم با وجودشون لازم نیست سایه بکشم، به عمق چشم‌هام. فکر نکنم هیچکس تاحالا اونقدری که خودم به چشم‌های خودم نکاه کردم نگاه کرده باشه و این رو واقعا اغراق نمی‌کنم، شاید خودپسندانه به نظر بیاد اما کاریه که کردم. من واقعا غرق شدن توی چشم‌های خودم رو تجربه کردم و باز هم این رو اغراق نمی‌کنم.

    راستش یه مدت فکر می‌کردم چشم‌ها همون چیزی‌ان که من اول از همه توی آدم‌ها بهشون نگاه می‌کنم، دیدین مردم دوست دارن بگن اول به کفش‌های یه نفر، دست‌هاش یا... نگاه می‌کنن، منم فکر می‌کردم همچین حسی رو به چشم‌ها دارم اما بعدا فهمیدم اشتباه می‌کنم. من اونقدرا توی درک آدم‌ها از چشم‌هاشون خوب نیستم اما وقت‌هایی که مشکلی وجود داره دوست دارم به چشم‌های خودم نگاه کنم و تصور کنم توشون آرامش می‌بینم. یا اگر احساس کمبود اعتماد به نفس کنم فکر می‌کنم توشون اعتماد به نفس می‌بینم. چشم‌هام به من کمک می‌کنن چیزی رو که می‌خوام ببینم حتی اگر توی اون لحظه‌ای اون چیز تقریبا پوچ باشه. واسه همین چشم‌هام رو دوست دارم چون خیلی بهشون تکیه دارم. و ممنونم. واقعا ممنونم که دارمشون. از خدا ممنونم و التماس می‌کنم که مواظبشون باشه. و از تو هم ممنونم چشم عزیزم. خیلی خیلی ممنون. بابت سبز و آبی و زرد و قرمز و هر رنگی که بهم نشون دادی. به خاطر همه آدما، همه کتاب‌ها، همه مفاهیمی که بهم یاد دادی. مرسی.

    نادشیکوی عزیز من رو دعوت به نوشتن این پست کرد و یاسمن خانم مثل همیشه یه چالش قشنگ‌ به وجود آورد تا چندتا ستاره قشنگ روشن بشن.

    منم دعوت می‌کنم از مائو، میتسوری و هیون‌ری که بنویسنش.:)

  • نظرات [ ۵ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۲۷ مهر ۰۲

    در فکر فرار از معنا

       دلم برای خودم تنگ شده. برای کالیستایی که برعکس بعضی از وبلاگ‌نویسا نوشتن اونقدر هم براش سخت نبود. نوشته‌هاش رو دوست داشت و دنبال کمال توی کلمه‌ها نبود. شاید به همین خاطر نوشته‌هاش با مال بقیه - نوشته‌های درجه یکِ بقیه- قابل مقایسه نبود اما هر چی که بود مدتی می‌شه که اون کالیستا رفته و فقط من موندم. منی که تابستون و پاییز 1401 مثل یه طوفان ویرانگر همه چیزم رو خراب کردن و از نو ساختن. عقایدم، افکارم، علایقم و شخصیتم. ناراحت هم نیستم، درسته که خیلی سخت گذشت اما حداقل رشد کردم. حداقل بلدم کنار خودم بمونم و تو سر خودم نزنم، از روابط و آدم‌ها چیزهای بیشتری سرم می‌شه، سختی‌ها و احساسات بیشتری رو تجربه کردم و شناختم و حداقل الأن می‌دونم موژان چجوری کار می‌کنه و ازش توقع بی‌جا ندارم. ولی حتی اگر یاد گرفته باشم توی روزهای طوفانی چجوری با وجود خستگی تکه چوب شناور رو رها نکنم، دلم برای روزهای بی‌خبری و پرتوقع خودم تنگ می‌شه، روزهایی که بیشتر از همیشه کالیستا بودم.

       الأن کمتر می‌نویسم چون معنای نوشتن برام و هدفم از نوشتن تغییر کرده. من طی سال تحصیلی گذشته درک عمیق‌تری از ادبیات پیدا کردم، منظورم این نیست که خودم به اون عمق دست پیدا کردم بلکه یه معلم خفن داشتم که بهم اون عمق رو نشون داد و به خاطر اون فهمیدم نوشتن چه‌قدر تاثیرگذارتر و قدرتمندتر از این حرفاست و من چه نگاه سطحی‌ای بهش داشتم. چه‌قدر همیشه برای سرگرمی و هیجان‌زده شدن کتاب می‌خوندم، نه برای اینکه درکم رشد کنه، نه برای اینکه مغز خالیم پر بشه. با این حال من هنوز نمی‌دونم می‌خوام با نعمت نوشتن و خواندن چه معنی‌ای به دنیای خودم و دیگران اضافه کنم، شاید به همین خاطره که این مدت به زور خوندم و نوشتم. علت این اجبار ترسه، ترس از اشتباه، از اینکه شاید نوع خوندن و نوشتن گذشته‌م اشتباه نبوده و فقط هدف سطحی‌ای داشته. شاید همه چیز اشتباه نیست و فقط یه قسمتش نیاز به اصلاح داره و ممکنه بتونم با این هدف جدید و همون روش قدیمی رشد کنم.

       سردرگم شدم و همینه که پریشونم کرده اما حداقل می‌دونم همیشه (هر چقدر هم دیدگاهم در مورد زندگی و نقاط مختلف زندگیم عوض بشه.) نوشتن افکارم یه راه برای آروم کردن، حل کردن و سر و سامون دادن به همه چیزه.

  • نظرات [ ۱۰ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • سه شنبه ۳ مرداد ۰۲

    جهنم ۱

         این چیزیه که دوست داری داشته باشی؟ یه پایان باشکوه؟ تموم کردنش توی اوج؟ وقتی بهت نگاه می‌کنم خیلی شکسته‌ای و موضوع عجیب اینه که خودت این رو می‌خواستی. شکسته شدن بعد از یه پرواز طولانی. شاید به دستاوردهای بی‌نظیرت می‌بالیدی و می‌خواستی توجه‌ها در اوج خودشون بمونن یا شایدم از ادامه دادن می‌ترسیدی. از اینکه غوغایی که به پا کرده بودی آروم بشه و جمعیتی که با دیدن هر اثری از تو مجنون می‌شدن روزی فراموشت کنن. می‌دونی؟ پشت این کارت ممکنه هزاران انگیزه وجود داشته باشه اما من نه می‌تونم بفهمم چیه و نه اهمیتی برام داره. قبلا اهمیت داشت الان دیگه نه. الان می‌خوام بدونم وضعیتت چطوریه. خوشحالی؟ ناراحتی؟ راضی‌ای؟ تو قمار بزرگی کردی و دیگه مهم نیست اگر دلیل این قمار ترس بوده یا هوس و غرور. آیا این قمار ارزشش رو داشت؟ نداشتن خوشی‌های گذشته‌ت، نبود شور و شوق دوستدارانت و مهم‌تر از همه وجود نداشتن چیزی که بخوای براش زندگی کنی؛ آیا ارزشش رو داشته؟ تو حتی کس یا کاری نداشتی که بعد از ترک کردن این جایگاه خودساخته بری سراغش. هیچ خونه‌ای نبود که بعد از آتش زدن همه‌چیزت به طرفش حرکت کنی. پشتت خاکستر به جا گذاشتی و جلوت تویی بود که میون تنهایی و احساس عدم تعلق شناور مونده بود. فکر می‌کردی راه فراری وجود داره؟ نه. خودت هم می‌دونستی چی در انتظارته و با همه اینها چیزای زیادی رو فدا کردی. حالا شکسته شدی و معلقی؛ همونطور که پیش بینی می‌کردی. شاید بهتر باشه برای خودت دنبال یه آغوش باشی. فکر نکنم بتونی تنهایی از جهنمی که درست کردی نجات پیدا کنی.

  • نظرات [ ۱۰ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۲۵ خرداد ۰۲

    رعد و برق

    «به نام خدا»

         چند وقته زندگی برام جالب شده. البته هنوزم به نظرم مردن راحت‌تر از زندگیه ولی خب خیلی طبیعیه نه؟ چون واقعا مردن از زندگی کردن آسون‌تره! یه شب قبل خواب همینطوری به خدا گفتم که اگر توی خواب بمیرم خیلی راحته چرا راحتم نمی‌کنی؟ (واقعا بدون هیچ افکار منفی‌ای. من افسرده نیستم و در حال غر زدن نیستم.TTxD) و همون شب یه خواب خیلی خفن دیدم. یه شهاب سنگ خورد به زمین و به طرز عجیبی انسان‌ها زنده موندن من یه ابرقدرت پیدا کرده بودم که موقع شدت گرفتن احساساتم خیلی قدرتمند می‌شدم مثل هالک. به خاطر برخورد شهاب سنگ گرد و غبار پراکنده شده بود و هوا خیلییی آلوده شده بود و من از اینکه با وجود آلودگی هوا مردم هنوز توی خیابون روانه بودن عصبانی شدم و رفتم ماشینارو درب و داغون کردم. شدت احساساتم که کم شد (و قدرتم تموم شد) رفتم خوابیدم و صبح که بیدار شدم برگشته بودم به نوزادیم و باید دوباره از اول زندگی می‌کردم. توی همون خواب تا 10 سالگیم هم زندگی کردم.TT خیلی جالب بود. بعد که بیدار شدم به این نتیجه رسیدم شاید در واقع ترجیح میدم یه زندگی جدید و جالب داشته باشم تا اینکه بمیرم. شایدم از این همه اشتباه کردن توی زندگیم خسته شدم و به همین خاطر اون خواب که توش یه فرصت جدید برای جبران همه چیز داشتم اونقدر برام جذاب و شیرین بود.

  • نظرات [ ۴ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • شنبه ۳۰ ارديبهشت ۰۲

    او

    به نام خدا

    با وزیدن نسیم خنک، موهایم پشت گوش‌هایم را نوازش می‌کنند. همان‌طور که در راه موزائیکی جلوی پایم قدم می‌گذارم دوربین دور گردنم هم بالا و پایین می‌شود. هنوز مطمئن نیستم چرا وقتی دلم نمی‌خواهد عکس‌هایم را ببیند، برایش عکس می‌گیرم. دلم نمی‌خواهد خبری از من داشته باشد؛ شاید علتش ناراحتی‌ای است که هنوز از «او» در دلم باقی مانده، یا شاید می‌دانم دیگر مثل قبل برایش مهم نیستم و نمی‌خواهم تظاهر کنیم زندگی‌مان از هم جدا نشده.
    کلاه کپ نارنجی‌ام را طوری تنظیم می‌کنم که آفتاب چشم‌هایم را اذیت نکند. این قسمت پیاده‌رو درخت‌ها کمتر می‌شوند و پنجره‌ها بیشتر. از راه رفتن در نور متنفرم. حس می‌کنم از هر پنجره نگاهی منتظر، مرا دنبال می‌کند تا زمین بخورم و روزش را برایش بسازم. این دلیل اصلی تنفر من از راه رفتن در نور است. او می‌گفت دست از سناریوسازی‌های منفی بردارم. یک‌بار بعد از تعریف افکارم برایش، مرا متهم به بزدل بودن کرد و گفت اگر کمی دقت می‌کردم می‌فهمیدم همه ترس‌ها و افکارم از غرورم نشأت می‌گیرند. از آن به بعد، دیگر افکارم را برای او که نمی‌توانست درکم کند تعریف نکردم. بوی خوبی می‌آید، ترکیبی از وانیل، آرد و شکلات. متوجه می‌شوم به قنادی نادری نزدیک شده‌ام. ساختمانی سبز-رنگ، کوچک و رویایی – که میان خانه‌های آجری و خاکستری بسیار به یاد ماندنی است. – زمانی پاتوق من، او ری بود؛ قبل از دعوای ری و او. بدنه دوربین سرد است. آن را بالا می‌آورم و طوری که قنادی در کادر باشد از ابرهای پف پفی عکس می‌گیرم. این گونه او با دیدن عکس می‌فهمید به خانه ری می‌روم و برای همیشه ارتباطش را با من قطع می‌کرد. نگرانی از سوراخی کوچک وارد وجودم می‌شود. واقعا می‌خواهم باعث از بین رفتن دوستی‌مان بشوم؟
    - حالت خوبه؟
    صدای ملایم او باعث شد سرم را از روی میز بلند کنم. با چشم‌های کنجکاوش نگاهم می‌کرد. کنارم نشست و آرام زمزمه کرد: «ترنج چیزی شده؟ می‌تونی بهم بگی.» او می‌دانست که همیشه در گفتن حرف‌هایم تردید دارم و باید مطمئن شوم که مخاطبم به میل خودش به من گوش می‌کند. گفتم: «داداشم کلاه کپ نارنجیم رو قیچی کرده و همین امروز صبح فهمیدم هودی کرم مورد علاقه‌م رنگ گرفته.» لازم نبود زیاد توضیح بدهم؛ پس از دوسال به خوبی از نقاط امن زندگیم – کلاه های کپ و هودی هایم – اطلاع پیدا کرده بود.
    - وای ترنج! نمی‌خوای اهمیت دادن به اونها رو تموم کنی؟ رنگت فقط به خاطر دوتیکه لباس پریده؟
    ناخود آگاه شروع به کندن ناخن شستم کردم. چند ماه می‌شد که او تغییر کرده بود. دیگر نمی‌توانست درکم کند و وقتی از ناراحتی هایم برایش می‌گفتم اهمیت چندانی نمی‌داد. مثل همیشه به حرف‌هایم گوش نمی‌کرد، حتی گاهی مسخره‌ام می‌کرد. نتوانستم جوابی به او بدهم یا دلیل تغییر رفتارش را بپرسم چون همان موقع ریحانه وارد کلاس شد. او گفت: «وای نگاه کن ببین کی اومده! ریحانه! کوله‌ش رو ببین. چند سال میشه که اونو داری؟» جمله ی آخر را با صدای بلند تر خطاب به ریحانه گفت. ریحانه کیفش را پشت نیمکتی گذاشت، دکمه های ژاکت سبزش را باز کرد و به سمت ما آمد. خطاب به او گفت: «تمومش کن! بچه‌ای، که فقط بلدی پاپیچ بقیه بشی؟» به من نگاهی کرد و پوزخند زد: «با این بنده خدا چیکار کردی که رنگش پریده؟ شاید چون باهات بازی نکرده مثل بچه‌ها چنگش زدی!؟» هم‌زمان با قطره اشکی که از چشمانش چکید، دهان «او» برای گفتن چیزی باز شد که سریع دست مشت‌شده‌اش را گرفتم و در گوشش گفتم: «بیا بریم آب بخوریم.» بعد نگاه غضبناکی به ریحانه کردم و همراه او از کنارش رد شدم.
    کنار آبخوری ایستاده بودم و او را در حال فریاد زدن تماشا می‌کردم، چیز جدیدی نبود.
    - اون فکر کرده کیه؟ من بچه‌م؟ اون مسخره خانوم بود که یهو یه دعوای مسخره راه انداخت و دوستیمون رو از بین برد.
    درست است که می‌گویند میان علاقه و تنفر فقط به اندازه یک مو فاصله است؛ هرکس نداند، من خوب می‌دانم او چقدر ریحانه را تحسین می‌کرد. دو سال تمام او ریحانه را الگوی خیلی از کارهایش قرار داده بود. دوستان خوبی هم بودند اما یکی از روزهای تابستان، او با گریه به خانه‌مان آمد و خیلی مبهم و بریده بریده از دعوایش با ریحانه گفت. هرچند نفهمیدم دعوای‌شان سر چه بوده ولی به نظر می‌رسید ریحانه کار بسیار بدی در حق او کرده باشد. صدای آبخوری مرا به خودم آورد. او آرام‌تر به نظر می‌رسید. دستم را گرفت و به کلاس بازگشتیم. ساعت حدود پنج عصر بود که با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. ظاهرا کسی خانه نبود، از جا بلند شدم و جواب تلفن را دادم. صدای او را از آن ظرف خط شنیدم.
    - الو ترنج خودتی؟ خواب بودی؟
    خنده‌ای ریز کرد اما دوباره جدی شد.
    - راستش می‌خواستم یه چیزی بهت بگم... توی مدرسه نشد.
    با صدای خواب آلود گفتم که بگوید.
    - راستش... ما داریم از اینجا میریم یه شهر دیگه.
    خواب از سرم پرید.
    - ...چی؟؟ کِی؟
    - جمعه، پنج روز دیگه، چند وقتی میشه که می‌دونم فقط موقعیت گفتنش پیش نمیومد.
    - موقعیتش پیش نمیومد؟ یعنی توی این همه مدت نمی‌تونستی مثل امروز زنگ بزنی و بهم خبر بدی؟ یا حتی امروز جلوی آبخوری بگی؟
    این اولین باری بود که با یک نفر با فریاد صحبت می‌کردم. هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست سر کسی داد بزنم مخصوصا سر او اما این‌دفعه حق داشتم، خودم که این‌طور فکر می‌کردم.
    - تو... حتی قبل از دعوات با ریحانه هم به من گفته بودی که ممکنه از اینجا برین چند وقته که می‌دونی ؟ حداقل تو باید بدونی که چقدر برای من سخته با بقیه ارتباط بگیرم و حالا می‌خوای اینطوری منو رها کنی؟ اگر زودتر می‌گفتی حداقل می‌تونستیم با هم خوش بگذرونیم.
    شاید حتی خودم هم انتظار نداشتم اینطور شوکه و ناراحت شوم.
    - ترنج! چرا ناراحت می‌شی؟ شرط می‌بندم خیلی هم خوشحال شدی. با بقیه سخت ارتباط می‌گیری؟ نکنه من بودم که تابستون بعد از اون دعوا تنهایی با ریحانه و دوستاش رفتم خوش گذرونی و به دوست بیچاره‌م فکر هم نکردم؟
    - من... من گفتم که تو هم بیا! گفتم بیا و با ریحانه آشتی کنین.
    - مسخره نشو. من اصلا برات مهم هم نبودم تو هیچ‌وقت نمی‌خواستی با من دوست باشی. با شروع مدارس هم طوری رفتار کردی که انگار کنارم حس خیلی خوبی داری و من تمام اون مدت می‌دونستم ازم بدت میاد و از اینکه چرت و پرتات رو می‌شنیدم حالم بد می‌شد. از اینکه سناریوهای مسخره‌ت رو می‌شنیدم، از اینکه بهم در مورد هودی‌ها و کلاه کپ‌های مسخره‌ت می‌گفتی، از اینکه مغرور و ترسویی، از اینکه رویاپردازی می‌کردی که با هم میریم گردش. اون همه تظاهر، همه‌شون حالم رو بد می‌کرد.
    - نه اشتباه می‎کنی. من واقعا دوستت دارم. تو بهترین دوست منی.
    - مسخره نباش. دیگه از دست من خلاص شدی. همین خبر رو می‌خواستم بهت بدم.
    بعد از آن تماس او دیگر مدرسه نیامد. پنجشنبه با او تماس گرفتم حتی با وجود اینکه روزهای قبلش هربار مادرش جواب می‌داد و می‌گفت او خوابیده اما می‌خواستم برای آخرین بار با هم خداحافظی کنیم. او هم حتما همین فکر را می‌کرد چون بالاخره خودش جواب تلفن را داد. طوری با هم حرف زدیم که انگار هیچ دعوایی نکرده بودیم. او آدرس خانه ی جدیدشان را داد و قرار شد به هم نامه بدهیم. یک روش هیجان انگیز برای ارتباط داشتن با دوستت است، البته اگر قبلش همه ی علایق شما را مسخره نکرده باشد. بعد از رفتنش هرچند احساس تنهایی شدیدی می‌کردم اما متوجه نقص های زیاد و بزرگی در دوستی‌مان شدم.
    با خستگی خودم را روی تخت می‌اندازم و صدای جیر جیر تشک فنری در می‌آید. تازه به خانه رسیده‌ام و جوابم را در بین راه پیدا کردم. جوابش «نه» است. نمی‌خواهم با او قطع رابطه کنم و نمی‌دانم چرا. چون می‌خواهم وقتی حالش خوب نیست سعی کنم او را بهتر کنم؟ یا چون دلم می‌خواهد کاری کنم به اندازه ی من احساس تنهایی و ناراحتی کند؟
    نمی‌دانم چرا زودتر نفهمیده بودم ری مهربان است. امروز که پیشش بودم به من گفت هیچکس را آزار ندهم حتی اگر دشمنم باشد. گفت او به آن سادگی و آرامی‌ای نیست که تظاهر می‌کند. از حرف هایش فهمیدم ری فقط سعی می‌کرده حقش را از او بگیرد و او ماجرا را زیادی بزرگ کرده بود. با حرف زدن با ری تصمیم گرفتم درد‌هایی که او بر من متحمل شد جبران نکنم. شاید باید او را برخلاف میلم برای همیشه رها می‌کردم.
    نوشته‌ای را که در کاغذ کاهی کوچک می‌نویسم، با یک عکس درون پاکت می‌گذارم و آدرس خانه ی جدید او را پشتش می‌نویسم.
    - من بدون تو خوشحال تر هستم. اتاقم را همان‌طور چیدم که خودم دلم می‌خواست. بدون تو کلاه کپ های زیادی خریدم. حالا هودی‌های مورد علاقه‌م که تو مسخره می‌کردی را می‌پوشم و به خانه ریحانه می‌روم تا با هم وقت بگذرانیم. او آدم خیلی خوبی‌ست. دیگر برایت عکس و نامه نمی‌فرستم. خداحافظ.

  • نظرات [ ۱۵ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • شنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۲

    معلق میان عدم قطعیت ها

    اسنپ دراگون عزیزم، سلام. 

    امروز برایم اتفاقات قشنگی پیش آمد اما من در یک حباب ضخیم بودم که مدام در آن به خواب می‌رفتم و این باعث شد فکر کنم واقعا دارم با خودم چه می‌کنم؟ زندگیم به یقین بهتر از قبل شده؛ این مرا خوشحال می‌کند. حداقل الان اجتماعی‌تر شده‌ام، می‌توانم با آدم‌ها حرف بزنم و یاد گرفته‌ام چطور از "در جمع بودن" لذت ببرم. با این حال چیزی در اعماق وجودم منتظر است تا بیدار شود و من از متصل شدن به او و بیدار کردنش ناتوانم. ناخودآگاهم و حتی خودآگاهم از وجود او و ضروری بودن وجودش آگاهند اما چگونه او را بیدار کنم و تبدیل به بخشی از خود بکنم؟ باید چه کاری کنم تا تغییری بزرگ ایجاد شود و آن حسِ قدرتمندِ نیاز (نیاز به تلاش برای آینده) بیدار شود؟ 

    باور دارم انسان‌ها از توانایی‌های بی‌شماری برخوردارند. توانایی‌هایی که نیاز دارند شناخته شوند آن‌وقت طوری شکوفا می‌شوند و صاحبشان را توانا می‌کنند که هیچ حسرتی(حسرت بیهوده بودن، حسرت زندگی نکردن) بر کسی نمی‌ماند. حال من مانده‌ام و توانایی‌های شناخته شده و ناشناخته‌ام که یک روز در میان، به آنها می‌پردازم و زمان کافی برای به بالاترین حد رساندن هیچ کدامشان نمی‌گذارم. همین نوشتن. چرا این‌قدر در نوشتن متن‌های جدید و جدی شک دارم؟ انگار در هر مسیری نیاز به مشوقی دانا و آگاه دارم تا راه را نشانم دهد اما خودم هم از نیازم به مشوق خسته شده‌ام. می‌خواهم در مسیر یاد بگیرم، آزمون و خطا کنم، شکست بخورم و موفق شوم و در نهایت بتوانم بگویم زندگی کردم! راستش را بخواهی نمی‌دانم چگونه درست تقسیم زمان کنم. چگونه به برنامه‌ای زمان‌بندی شده پایبند باشم و بعد از چند روز از خط قرمز برنامه خارج نشوم؟ خودم فکر می‌کنم باید همان حس نیازی را که گفتم بیدار کنم اما کسی چه می‌داند شاید هم مشکلی دارم که نمی‌توانم. شاید کاری هست که نمی‌کنم حرف‌هایی هست که نمی‌زنم. شاید تمام ابعاد زندگیم به هم مرتبطند و من باید کیفیت همه را با هم بالا ببرم که از توانم خارج است. شاید هم خارج نیست. نمی‌دانم. نمی‌دانم. باید میان این همه شاید و نمی‌دانم و عدم قطعیت چیزی ثابت و قطعی پیدا کنم تا دیوانه نشوم، به جلو حرکت کنم و -خیلی خوش‌بینانه- بتوانم زندگی کنم.

  • نظرات [ ۴ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • چهارشنبه ۲۴ اسفند ۰۱
    آستریا همیشه میگه انسان ها قوی تر از چیزی‌ان که خودشون فکر می‌کنن.

    +امیدوارم ازاین وب حس خوبی بگیری.:)