یه سری آهنگها هستن آدم باید برای خودش نگه داره. برای هیچکس نفرسته، هیچجایی منتشر نکنه. ولی من توی این موضوع واقعا بدم. انگار دلم میخواد آهنگهایی که میشنوم و فوقالعاده دوسشون دارم رو بقیه هم بشنون. در عین حال به بعضیاشون حس مالکیت دارم. میدونین؟ اون آهنگایی که زیاد توی رگ هاتون جریان پیدا میکنن و طوری روحتون رو با خودشون همراه میکنن که یهو چشماتون رو باز میکنین و میبینین آهنگ تموم شده. این آهنگا واقعا خاصن و وقتی با کسی به اشتراک میذارمشون ناخودآگاه با شنیدن اون آهنگ یاد کسایی میفتم که باهاشون اون رو شریک شدم، که همزمان حس خوب و ترس داره. چون وقتی آدمها توی آهنگ ها یادآوری بشن اون آهنگ عمیق تر از چیزی که هست میشه و همین موضوعه که زیبا و ترسناکه.
بعضی اوقات نیاز داریم (و میخواهیم) کسی به ما التماس کند کاری را که انجام میدهیم متوقف کنیم. نه به این خاطر که آن کار به دیگران (خودشان) آسیب میزند بلکه به این خاطر که به خودمان آسیب میزند. ما در رمانها، فیلمها، سریالها و حتی رویاهای خودمان، شخصیتهای اصلی را میبینیم که کسی را دارند/پیدا میکنند که به آنها التماس میکند کارهای آسیب زننده را متوقف کنند. دوستها و معشوقهایی که شخصیت اصلی را غیر قابل توصیف دوست دارند و همیشه میدانند شخصیت اصلی دقیقا به چه نیاز دارد. آنها اشک شخصیت اصلی را پاک میکنند، هنگام تنهایی، تنهاییاش را پر میکنند، در بدترین روز زندگیاش به او مهربانی میکنند و خیلی کارهای دیگر که همه ما خیلی خوب میدانیم. دیگر تعریفمان از آدمهای مهم زندگی همچین چیزی شده. در دوستیهایمان یا از خودمان انتظار داریم آن کسی باشیم که "همیشه در کنارش احساس باحال بودن میکنی و دوستت را مثل کف دست میشناسی" یا از دوستمان همچین انتظاری داریم و حتی ممکن است به همین منظور با کسی دوست بشویم؛ او تمام زمان زندگیاش را برای ما صرف کند و ما برای او. اما این تصور برای این دنیای پر از نقص بیش از حد بی نقص و زیباست. آدمها نمیتوانند و نباید(به نظر من) تمام وقت خود را صرف دیگران بکنند. نباید همیشه خود را مسئول خوب کردن حال دیگران بکنیم. نباید وقتی دوستمان ما را پس میزند و میگوید نمیخواهد کنارش باشیم، باز هم کنارش بمانیم.( حتی اگر بدانیم وقتی به او التماس کنیم که اجازه دهد کنارش بمانیم حالش بهتر میشود.) همینطور نباید از دیگران انتظار داشته باشیم وقتی آنها را پس میزنیم باز هم کنارمان بمانند. آدم ها برای سالم ماندن نیاز دارند بین زمانی که برای خودشان میگذارند زمانی که برای دیگران میگذارند تعادل ایجاد کنند. دوستیهای کمی در کل عمر انسان ایجاد میشود که کاملا سالم باشد اما ما میتوانیم با متعادل کردن انتظاراتمان به سلامت روابطمان کمک کنیم. در ازای تلاش برای ایجاد روابط سالم، سلامت روان دریافت میکنیم.
برای اینجور نوشته هام با لحن نوشتاری راحت ترم وگرنه نمیخوام دانا نمایی کنم. اتفاقا بخش بزرگیش اینه که نظر شما رو هم در این مورد بدونم. ما واقعا باید تلاش کنیم دوستی باشیم که توی تصوراتمونه یا شما هم موافقین که زیادی ایدهآل گرایانهست؟
+احتمالا یه مدت چالش سی کالج رو بنویسم اما ستاره ش رو روشن نکنم
من هر روز برای تولدت روز شماری میکردم. هی میرفتم چک میکردم میگفتم نکنه اشتباه دیدم 22ام نبوده، نکنه یادم بره، نکنه... تهشم با اینکه یادم بود نتونستم به موقع بهت تبریک بگم و واقعا ازت عذر میخوام.:">
نمیدونم دقیقا از کدوم بخش از احساساتم بهت بگم. تو واقعا یکی از چرخآور ترین آدمایی هستی که تا حالا دیدم. وجودت پر از زیباییه که در تاریکی هایی که درونت ایجاد کردن تنیده شده. من با دیدن این زیبایی ها و تاریکی ها در کنار هم متوجه شدم تو چقدر چرخآوری. اینکه اینقدر مهربونی با اینکه خیلیا با تو نامهربونن و اینقدر زیبایی وقتی خیلیا بهت زشتی ها رو نسبت میدن.:) آرزو میکنم اون احمقایی که نمیتونن زیبایی رو در تو ببینن یه کشیش با صلیب خونی و چاقو بالاسرشون حاضر بشه."^"
من اول از همه با متنای فوقالعاده ای که مینویسی آشنا شدم. راستش اون اوایل حسود پرو پاقرصت بودم.XD اینکه خیلی دوست داشتنی بودی باعث میشد نامحسوس خودمو باهات مقایسه کنم و خب یه قانون نانوشته دارم که خودتو با هیچکس مقایسه نکن اما جلوی تو سست میشدم و نمیتونستم. و خب خیلی خوشحالم الان میتونم به جای حسودی برای متنات عر بزنم. وای وای میستوری. شعرات منو میکشن. تک تکشون تیو قلبم حک میشن. یکی از شعراتو حتی روی تخته کلاس نوشتم و به دوستام میگفتم ببینین اینو یکی از دوستام نوشته چشتون در بیاد، خیلی هنرمنده.:) بحث هنرمند شد. علاوه بر نوشتن نقاشی هایی که میکشی و به ما اجازه دیدنشون رو میدی هم واقعا تحسین برانگیزن:"> برای توصیفت دو تا کلمه خوش ذوق و چرخآور رو قطع به یقین به کار میبرم.:">
میتسوری. واقعا نمیتونم چی بگم که بگم از اینکه تولدته چقدر خوشحالم، چقدر خوشحالم که به دنیا اومدی، وبلاگ زدی و اینقدر چرخآور بودی که نمیشد جلوی خودمو بگیرم و دوستت نداشته باشم.*^* امیدوارم هر جا که هستی و خواهی بود یه دل شاد داشته باشی و هر روز صبح بخوای زندگیو بغل کنی. امیدوارم به جایگاهی که میخوای برسی و تبدیل به همون میتسوری ای بشی که میخوای.:>
نور خود را از لا به لای کرکره به زور وارد کرده بود و نواری روشن روی صورتش انداخته بود. مژه های قرمزش زیر نور میدرخشیدند و به طلایی میزدند. چشمانش را باز کرد، این بار چشمان عسلیاش بودندکه زیر نور جان گرفتند و آنقدر آشکار شدند که عمقشان را میدیدی. پتوی سفید را کنار زد و پاهایش را از لب تخت سفید آویزان کرد. پیژامه ی سفیدش که پر از خرس های قهوهای کوچک بود با حرکت پاهایش به تخت کشیده میشد. نوک پاهایش را کشید و آرام شصت پایش را روی زمین چوبی گذاشت و در آخر پاشنه ی پایش چوب بلوط را لمس کرد.
با سرعت از پله ها پایین میآمد. دستش روی نرده چوبی کشیده میشد و موهای موجدارش بالا و پایین میشدند. بویی شیرین به همراه بوی توت فرنگی های سرخ تازه، هوش از سرش پرانده بود. وارد آشپزخانه شد. کابینت های سفید، میز چوبی قهوهای و در مرکز همه این رنگ ها، کرم رنگی پای و سرخی توت فرنگی های روی آن به چشم میآمد. ظرف پای را کنار زد. همانطور که انتظار میرفت زیر آن کاغذ آبی رنگ مخصوص "مادر" خودنمایی میکرد. پای، یک هدیه یا شاید هم یک بهانه برای آشتی دوباره بود.
+چیزی که میخواستم نشد. دلم میخواست با توصیف رنگ قهوه ای چوب توی قسمت های مختلف خونه ی حس گرم و دنجی القا بشه و در عین حال با رنگ سفید الگوی گرم بودن رو به هم بزنم و یه کم خنثی باشه فضا. زمانی که از خواب بیدار میشد توی ذهنم جزئیات بیشتری داشت. مخصوصا تختش توی ذهنم یه نقش کلیدیای برای القای حس خوب داشت که اینجا برای خسته کننده نشدن اصلا به تخت نپرداختم. رنگ قرمز توت فرنگی ها و اون استیکی نوتت آبی رنگ مهم ترین رنگ ها بودن. متفاوت و روح بخش.:">
++ حس میکنم در حق عکس پست اجحاف شده چون این عکس... وای کلی سناریو و داستان توی مغزم میریزونه.:")))
پیش نیاز این پست، پست قبله پس لطفا اول اونو بخونید. با تشکر.
خب چون ممکنه ندونید چالش سی کالج چیه قبل از اینکه شروعش کنم یه توشیح کوتاه میدم.
ما توی این چالش میایم یه کلمه انتخاب میکنیم و با اون کلمه یه جمله مینویسیم. مهم نیست اون جمله چیه. شما میتونین پشت اون جمله یه داستان خیلی عمیق داشته باشید یا اون جمله براتون یادآور چیزی باشه یا هر چیز دیگه ای. البته میتونه بیشتر از یه جمله هم باشه. در واقع این چالش یه بدنه ی کلی از یه پسته و شما خودتون جزئیاتش رو مشخص می کنین.
برای انتخاب کلمه هم اصلا خودتون رو محدود نکنید. میتونین خودتون کلمه رو انتخاب کنین یا از توی یه کتاب در بیارین یا به یه نفر دیگه بگید که بهتون یه کلمه پیشنهاد بده. (البته از برادرتون نپرسید چون نتیجهش قطعا اسم یه حیوون خواهد بود.XD)
برای نمونه هم میتونین این دو تا پست رو ببینین که یکش برای شارلوته (کسی که این چالشو ساخته) و یکیش برای خودمه:
من فکر میکنم که از دید آدمایی که تازه با من آشنا میشن چیز جذابی در من وجود نداره. حس میکنم اونا من رو آدم خشکی میبینن که اصلا شخصیت مستقلی نداره. الان متوجه شدم این در واقع فکریه که من وقتی توی جمع جدیدی هستم در مورد خودم میکنم. کسی که خشکه چون نمیتونه علایقش رو بروز بده. کسی که شخصیت مستقلی نداره چون منتظره تا یه نفر به طرفش بیاد و با کمک اون خودش رو ابراز کنه.
این آگاهی قدم بزرگیه. الان دیگه میدونم میتونم درستش کنم. میتونم تغییرش بدم. چون این همه مدت که فکر میکردم بقیه در مورد من این فکرو میکنن راهی برای تغییرش نداشتم؛ اما اگر این فکری باشه که خودم در مورد خودم دارم، تغییر دادنش خیلی آسون تر میشه. حداقل غیرممکن نیست. تازه اگر شما در مورد خودتون یه فکری بکنین همونطور رفتار میکنین. من اگر فکر میکنم آدم وابستهای هستم بدون استقلال رفتار میکنم. اما امروز صبح رو با این فکر شروع کردم که من میتونم استقلال فکری و رفتاری داشته باشم و بعدش توی هر موقعیت حواسم بود بیشتر حواسمو به خودم بدم. من خودم چی میخوام؟ منظور من چیه؟ نظر من چیه؟ حرف من چیه؟ یه روزه موقعیت های زیادی برای تمرین استقلال فکری داشتن پیش نیومد اما همون آگاهیای که به خودم و خواسته های خودم داشتم یه نکته ی خیلی مثبت بود. الان متوجه شدم چون فکر میکردم به نظر بقیه بهشون وابستهم، وابسته بهشون رفتار میکردم! (جالب اینجاست که فکر میکردم میدونم چطور مستقل باشم و فکر میکردم: من مستقلم اما اونا فکر میکنن من وابستهم. و در آخر هم مستقل رفتار نمیکردم!)
+پرانتز آخری رو خوندین؟ خودم با خوندنش دلم آشوب میشه. از اینکه اینقدر مغزم پیچیده عمل کرده و از اینکه نتونستم درست رفتارمو تشخیص بدم حرصم میگیره. حس میکنم دچار یه وسواس شدم که باید همه ی افکارم در مورد خودم و دیگران درست باشه. یه وسواس که اولش خوب شروع شد. اولش با ایده ی خیلی خوب «هیچکس رو قضاوت نکن» شروع شد ولی بعدش بعد از اضافه شدن ایده «خودت رو هم قضاوت نکن» خیلی شدت گرفت و تبدیل شد به یه ویژگی شخصیتی بزرگ که میگه: «هیچکدوم از افکارت قابل اطمینان نیستن. هرکدومشون چه در مورد خودته چه در مورد دیگران میتونن اشتباه باشن» و این باعث شده همیشه برای بیان افکارم تردید داشته باشم چون خودمم نمیدونم درسته یا نه. حتی در مورد احساساتم. "شاید دارم اشتباه فکر میکنم که این احساس رو دارم!"
بیا یه کم احساساتمونو صادقانه تر نشون بدیم و حرفامونو صادقانه تر بیان کنیم.
بیا تلاش نکنیم با پنهان کردن حقیقت خودمونو فریب بدیم چون همونه که اوئن گفت:
"حداقل باید با خودت رو راست باشی. اگه نتونی به خودت اعتماد کنی، کی میتونه؟" کتاب "فقط گوش کن" که توسط سارا دسن نوشته شده رو صبح شروع کردم و تازه وسطشم ولی اوئن باعث میشه که بخوام در مورد عطشم برای صادق بودن تا صبح حرف بزنم. متاسفانه آنابل رو درک میکنم. من هم نمیتونم صادق باشم. و خیلی وقتا چون فکر میکنم گفتن حرفی که واقعا ته دلمه دیگران رو ناراحت میکنه حرفمو نمیزنم. من حرفامو سرکوب میکنم و به وجودم و روحم اجازه ی بروز نمیدم. بهتر شده اینو بار ها کفتم ولی هنوز خیلی جا داره که توی این سرکوب ها به تعادل برسم.
+ تاحالا نشده که بگم: عاشق فلان انتشاراتم. اما الان حس میکنم عاشق انتشارات "نون" ام. لازم به ذکره فقط سه تا کتاب از این انتشارات خوندم ولی کتاباش فوق العادهن. محتواهایی که انتخاب میکنه و چیزهایی که با خوندن این کتابا یاد میگیرم و حس میکنم به شدت لذت بخش و دلنشنینن. حتی جدا از اون برید سرچ کنید نشر نون و ببینید چه لوگوی قشنگی دارن. جلد کتاباش هم قشنگه. اسم خوش آوایی هم داره: نشر نون. ترجمه هاش هم تا به اینجا به نظرم خوب بوده (هرچند ترجمه مختص مترجمه ولی فکر کنم به انتشارات هم ربط داشته باشه.)
+فایرفاکس توی اندروید مشکلات رومخی داره؛ گاهی وبای خوشگل مردم و وب خودمو درست نشون نمیده اما حداقل مثل کروم اندروید برای آهنگ گذاشتن پدرتو در نمیاره (در واقع با کروم اندروید اصلا نمیتونستم آهنگ بذارم.)