من عجیبم. نه از همه ابعاد فعلا فقط در مورد مغزم و حرفهام صحبت میکنم. من ذهن به شدت خالیای از کلمات دارم. شاید اینطوری که میگم این سوال پیش بیاد: "پس چطوری مینویسی؟" من ذهن خالیای از صحبتهای روزمره دارم، خالی از حرفهای زبانی. اینکه زیاد و با اشتیاق مینویسم اغلب به خاطر جریان احساسات توی بدنمه. ولی وقتی میخوای با یه نفر حرف بزنی احساسی نیست. توی زندگیت هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و فکر نمیکنی اتفاقات روزمرهت چیز خاص و گفتنی/شنیدنیای باشن. زندگی کردن توی این ذهن خیلی سخته چون even simple conversations connect people's souls و اگر توی حرف زدن ناتوانیای داشته باشی خیلی از نزدیکیها و احتمالا دوستیها رو نخواهی داشت.
وقتی بچه بودم صحبت کردن رو بی فایده میدونستم (که شاید برای یه بچه خیلی عجیب به نظر بیاد.) حتی به وضوح تصویری از خودم و مامانم رو یادمه که روی مبل های پذیرایی نشستیم و مامانم داره بهم میگه «موژان با آدما حرف بزن. آروم آروم تمرین کن و شروع کن و بدون در نظر داشتن یه موضوع خاص در مورد یه چیز خیلی ساده حرف بزن.» «مثلا ممکنه بشینی توی اتوبوس و کنارت یه پیرزن در حال پوست کندن میوه باشه و تو همینطوری بیمقدمه بگی این میوهای که پوست میکنین رو خیلی دوست دارم» ( منم همون بین اشاره میکنم که من سوار توبوس نمیشم اما الان دیگه واقعا توی اتوبوس میشینم.xD) و من هم در جواب بهش میگم «چرا حرف بزنیم؟ فقط وقت تلف کردنه.» و من با این عقیده بزرگ شدم و تا یه مقطعی حرفهای مامانم درست به نظر نمیاومدن. من یه بچه درونگرای ساکت بودم که شیطنتاش همه مخفیانه بودن و گاهی برای برقراری ارتباط نامه مینوشت. یادم نمیاد خیلی احساس نیاز به یه مکالمه درست درمون داشته بوده باشم.
چیزی که اون موقع وجود داشت و الان دیگه حتی اونم تجربه نمیکنم حرف زدن موقع خواب با دوستام بود. حرفایی که باز هم از احساساتم نشأت میگرفتن و هر دفعه به خودم میگفتم دیگه اینو قطعا فردا بهش میگم ولی بازم فرداش یا یادم میرفت یا چیزی نمیگفتم. جدیدا سعی میکنم مکالمههایی در مورد علاقههای مشترکم با آدما داشته باشم واسه همین توی اولین مکالمههام با یه آدم معمولا میبینین که برای به خاطر سپردن علایقش خیلی دقیق دارم گوش میکنم تا برای اینکه بتونم باهاش دوست بشم و بهش نزدیک بشم، از اون موضوعات استفاده کنم. یه وقتایی به وضوح میبینم که نمیتونم جز یه موضوع مشخص با یه نفر صحبت کنم. مثلا فرض کن بری و با یه نفر فقططط در مورد آهنگ صحبت کنی. اون آدم ابعاد مختلفی داره و تو دلت میخواد با ابعاد مختلفش آشنا بشی ولی فقط بلدی در مورد آهنگ باهاش حرف بزنی و مدام به این خاطر اذیت میشی.
تمرین جدیدم اینه که نترسم راجع به چیزای احمقانه صحبت کنم. هرچند وقتی کلمات از دهنم بیرون میان اونقدرم احمقانه نیستن. مثلا با نگرانی و خیلی بی مقدمه گفتم «رفتم یه آموزشگاه جدید و با معلم جدید ویلنم یه مشاوره داشتم.» اما به محض گفتنش دیگه احمقانه نبود. این "حرفای احمقانه"ای که ذکر کردم دقیقا همون چیزاییان که توی بچگی میگفتم صحبت در موردشون فقط اتلاف وقته.
یه چیز دیگه که در مورد این ذهن خالی اذیتم میکنه اینه که خیلی وقتا توی موضوعات مختلف افکار و ساید خودم رو ندارم. شاید گاهی خوب باشه که کاملا بدون تعصب و بی طرفانه به موضوعات نگاه کنی اما حس ناامنی و حماقت زیادی بهم میده. این ذهن خالی باعث میشه خیلی زود عقاید و افکار دیگران رو جذب کنم و توی ذهنم جا بدم و همین باعث میشه تاثیر زیادی از آدمای اطرافم بگیرم. خیلی اذیت کنندهست. فرض کن میخوای یه کاری رو شروع کنی و یه نفر بهت میگه آره اینجوری هم خیلی جالبه ها و ایده اولیه از توعه اما یهو سراسر ذهنت با ایده اون پر میشه و نمیتونی هیچجوره بیرونش کنی. بهت حس یه دزد ایدهها دست میده و شایدم واقعا هستی! یا مثلا به یه نقاشیای نگاه میکنی و یه نفر از راستت میگه خیلی زیباست چه ترکیب رنگی زیبایی و تو جز ترکیب رنگی زیبا چیزی نمیبینی و بعد یه نفر از چپ میاد و میگه چقدر رنگها با کانسپت و محتوای نقاشی ناسازگارن و یهو میگی آره ها، راس میگی. بعد یه ایده از خودت به ذهنت میرسه و میگی یس بالاخره این فکر خودمه اما یه نفر دقیقا یه چیزی خلاف فکرت میگه و اون فکر در هم میشکنه. مخصوصا مورد آخر خیلی برام پیش میاد. اینکه نمیتونم ارزش و جایگاه ایدهها و افکار خودم رو در مقابل حرفهای بقیه حفظ کنم.
گاهی دیدن این پیشرفتی که توی این مدت توی مکالمهها - شروع کردنشون، ادامه دادنشون و به پایان دادنشون - داشتم لذتبخش و امیدوار کنندهست. به نظر میرسه تمرینهایی که میکنم یا اینکه گاهی سعی میکنم با یه روش جدید مکالمه رو شروع کنم، مثبتن و دارن نتیجه میدن. امیدوارم توی این موضوع بیشتر و بیشتر پیشرفت کنم و حتی بتونم از این متفاوت بودن ذهنم و خالی بودنش استفاده مثبت کنم.