۱۹۸ مطلب توسط «نرگسِ نوشکفته» ثبت شده است

این یک نامه عاشقانه نیست.

ماه کامله مهربونم. دوستت دارم. انقدر دوستت دارم که به خاطر شدتش اشک می‌ریزم. به خاطر شدت خوشحالیم از داشتنت اشک می‌ریزم عزیزم. می‌دونم چه حس بدیه وقتی یه نفر از شدت دوست داشتنت جلوت اشک می‌ریزه و تو نمی‌دونی باید چی‌کار بکنی و حس بدی می‌گیری به همین خاطر این اشک‌ها رو همون‌طور که به ماه کامل نگاه می‌کنم و برات می‌نویسم، پنهان می‌کنم. به تو فکر می‌کنم. به زیباییت و کامل بودنت، درست مثل ماه. فکر کردن به تو قلبم رو به درد میاره چون اون‌قدری که ارزشش رو داری برات وقت نمی‌ذارم و اون‌قدری که لایقشی بهت عشق نمی‌ورزم. فقط می‌تونم کنارت بشینم، باهات بخندم و بهت فکر کنم. همون‌قدر که برات بهترینا رو می‌خوام، قلبم خودخواهی می‌کنه. دوست دارم کنار خودم نگهت دارم، دور از هر پیشرفتی اما توی آغوش گرم خودم. ولی نمی‌شه. از تو یاد گرفتم خودخواه نباشم، خودخواه نبودن درسیه که خودت بهم یاد دادی و من باید چیزهایی که ازت یاد گرفتم رو بهت برگردونم و همون‌قدر که تو در برابر من بخشنده بودی در برابرت بخشنده باشم. لحظه‌هایی زیادی که کنار هم گذروندیم همیشه مایه آرامشم خواهند بود، لحظاتی که تو به وجودشون آوردی. لحظاتی که شاید اون موقع نمی‌دونستم قراره چقدر برام ارزشمند باشن. از داشتنت به خودم می‌بالم و شرمسارم از اینکه نمی‌تونم پا به پای خوبیت قدم بردارم. راستش می‌ترسم از تصویری که از من توی ذهنت داری ولی بازم می‌بینم که دست و دلبازانه مهربونیت و دوست داشتنت رو نثار من می‌کنی و امیدوار می‌شم. امیدوار به اینکه به نظرت ضعیف و ناتوان نیستم. امیدوار به وجود تصویری خوب از خودم توی ذهنت. اما خب هر تصوری هم که ازم داشته باشی و هر حس بدی که بهم داشته باشی نمی‌تونم دست از دوست داشتنت بر دارم چون برخلاف خیلی از آدمای دیگه که دوستشون داشتم یا دارم تو زیباترین نقش‌ها رو در زندگی من داشتی و کارهای ارزشمندی برام کردی.

  • نظرات [ ۶ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • دوشنبه ۱۲ تیر ۰۲

    I'm different

       من عجیبم. نه از همه ابعاد فعلا فقط در مورد مغزم و حرف‌هام صحبت می‌کنم. من ذهن به شدت خالی‌ای از کلمات دارم. شاید این‌طوری که می‌گم این سوال پیش بیاد: "پس چطوری می‌نویسی؟" من ذهن خالی‌ای از صحبت‌های روزمره دارم، خالی از حرف‌های زبانی. اینکه زیاد و با اشتیاق می‌نویسم اغلب به خاطر جریان احساسات توی بدنمه. ولی وقتی می‌خوای با یه نفر حرف بزنی احساسی نیست. توی زندگیت هیچ اتفاق خاصی نیفتاده و فکر نمی‌کنی اتفاقات روزمره‌ت چیز خاص و گفتنی/شنیدنی‌ای باشن. زندگی کردن توی این ذهن خیلی سخته چون even simple conversations connect people's souls و اگر توی حرف زدن ناتوانی‌ای داشته باشی خیلی از نزدیکی‌ها و احتمالا دوستی‌ها رو نخواهی داشت.

       وقتی بچه بودم صحبت کردن رو بی فایده می‌دونستم (که شاید برای یه بچه خیلی عجیب به نظر بیاد.) حتی به وضوح تصویری از خودم و مامانم رو یادمه که روی مبل های پذیرایی نشستیم و مامانم داره بهم می‌گه «موژان با آدما حرف بزن. آروم آروم تمرین کن و شروع کن و بدون در نظر داشتن یه موضوع خاص در مورد یه چیز خیلی ساده حرف بزن.» «مثلا ممکنه بشینی توی اتوبوس و کنارت یه پیرزن در حال پوست کندن میوه باشه و تو همینطوری بی‌مقدمه بگی این میوه‌ای که پوست می‌کنین رو خیلی دوست دارم» ( منم همون بین اشاره می‌کنم که من سوار توبوس نمی‌شم اما الان دیگه واقعا توی اتوبوس می‌شینم.xD) و من هم در جواب بهش می‌گم «چرا حرف بزنیم؟ فقط وقت تلف کردنه.» و من با این عقیده بزرگ شدم و تا یه مقطعی حرف‌های مامانم درست به نظر نمی‌اومدن. من یه بچه درونگرای ساکت بودم که شیطنتاش همه مخفیانه بودن و گاهی برای برقراری ارتباط نامه می‌نوشت. یادم نمیاد خیلی احساس نیاز به یه مکالمه درست درمون داشته بوده باشم.

       چیزی که اون موقع وجود داشت و الان دیگه حتی اونم تجربه نمی‌کنم حرف زدن موقع خواب با دوستام بود. حرفایی که باز هم از احساساتم نشأت می‌گرفتن و هر دفعه به خودم می‌گفتم دیگه اینو قطعا فردا بهش می‌گم ولی بازم فرداش یا یادم می‌رفت یا چیزی نمی‌گفتم. جدیدا سعی می‌کنم مکالمه‌هایی در مورد علاقه‌های مشترکم با آدما داشته باشم واسه همین توی اولین مکالمه‌هام با یه آدم معمولا می‌بینین که برای به خاطر سپردن علایقش خیلی دقیق دارم گوش می‌کنم تا برای اینکه بتونم باهاش دوست بشم و بهش نزدیک بشم، از اون موضوعات استفاده کنم. یه وقتایی به وضوح می‌بینم که نمی‌تونم جز یه موضوع مشخص با یه نفر صحبت کنم. مثلا فرض کن بری و با یه نفر فقططط در مورد آهنگ صحبت کنی. اون آدم ابعاد مختلفی داره و تو دلت می‌خواد با ابعاد مختلفش آشنا بشی ولی فقط بلدی در مورد آهنگ باهاش حرف بزنی و مدام به این خاطر اذیت می‌شی. 

       تمرین جدیدم اینه که نترسم راجع به چیزای احمقانه صحبت کنم. هرچند وقتی کلمات از دهنم بیرون میان اونقدرم احمقانه نیستن. مثلا با نگرانی و خیلی بی مقدمه گفتم «رفتم یه آموزشگاه جدید و با معلم جدید ویلنم یه مشاوره داشتم.» اما به محض گفتنش دیگه احمقانه نبود. این "حرفای احمقانه‌"ای که ذکر کردم دقیقا همون چیزایی‌ان که توی بچگی می‌گفتم صحبت در موردشون فقط اتلاف وقته.

       یه چیز دیگه که در مورد این ذهن خالی اذیتم می‌کنه اینه که خیلی وقتا توی موضوعات مختلف افکار و ساید خودم رو ندارم. شاید گاهی خوب باشه که کاملا بدون تعصب و بی طرفانه به موضوعات نگاه کنی اما حس ناامنی و حماقت زیادی بهم می‌ده. این ذهن خالی باعث می‌شه خیلی زود عقاید و افکار دیگران رو جذب کنم و توی ذهنم جا بدم و همین باعث می‌شه تاثیر زیادی از آدمای اطرافم بگیرم. خیلی اذیت کننده‌ست. فرض کن می‌خوای یه کاری رو شروع کنی و یه نفر بهت می‌گه آره اینجوری هم خیلی جالبه ها و ایده اولیه از توعه اما یهو سراسر ذهنت با ایده اون پر می‌شه و نمی‌تونی هیچ‌جوره بیرونش کنی. بهت حس یه دزد ایده‌ها دست می‌ده و شایدم واقعا هستی! یا مثلا به یه نقاشی‌ای نگاه می‌کنی و یه نفر از راستت می‌گه خیلی زیباست چه ترکیب رنگی زیبایی و تو جز ترکیب رنگی زیبا چیزی نمی‌بینی و بعد یه نفر از چپ میاد و می‌گه چقدر رنگ‌ها با کانسپت و محتوای نقاشی ناسازگارن و یهو می‌گی آره‌ ها، راس می‌گی. بعد یه ایده از خودت به ذهنت می‌رسه و می‌گی یس بالاخره این فکر خودمه اما یه نفر دقیقا یه چیزی خلاف فکرت می‌گه و اون فکر در هم می‌شکنه. مخصوصا مورد آخر خیلی برام پیش میاد. اینکه نمی‌تونم ارزش و جایگاه ایده‌ها و افکار خودم رو در مقابل حرف‌های بقیه حفظ کنم.

       گاهی دیدن این پیشرفتی که توی این مدت توی مکالمه‌ها - شروع کردنشون، ادامه دادنشون و به پایان دادنشون - داشتم لذت‌بخش و امیدوار کننده‌ست. به نظر می‌رسه تمرین‌هایی که می‌کنم یا اینکه گاهی سعی می‌کنم با یه روش جدید مکالمه رو شروع کنم، مثبتن و دارن نتیجه می‌دن. امیدوارم توی این موضوع بیشتر و بیشتر پیشرفت کنم و حتی بتونم از این متفاوت بودن ذهنم و خالی بودنش استفاده مثبت کنم.

    • نرگسِ نوشکفته
    • شنبه ۱۰ تیر ۰۲

    جهنم ۱

         این چیزیه که دوست داری داشته باشی؟ یه پایان باشکوه؟ تموم کردنش توی اوج؟ وقتی بهت نگاه می‌کنم خیلی شکسته‌ای و موضوع عجیب اینه که خودت این رو می‌خواستی. شکسته شدن بعد از یه پرواز طولانی. شاید به دستاوردهای بی‌نظیرت می‌بالیدی و می‌خواستی توجه‌ها در اوج خودشون بمونن یا شایدم از ادامه دادن می‌ترسیدی. از اینکه غوغایی که به پا کرده بودی آروم بشه و جمعیتی که با دیدن هر اثری از تو مجنون می‌شدن روزی فراموشت کنن. می‌دونی؟ پشت این کارت ممکنه هزاران انگیزه وجود داشته باشه اما من نه می‌تونم بفهمم چیه و نه اهمیتی برام داره. قبلا اهمیت داشت الان دیگه نه. الان می‌خوام بدونم وضعیتت چطوریه. خوشحالی؟ ناراحتی؟ راضی‌ای؟ تو قمار بزرگی کردی و دیگه مهم نیست اگر دلیل این قمار ترس بوده یا هوس و غرور. آیا این قمار ارزشش رو داشت؟ نداشتن خوشی‌های گذشته‌ت، نبود شور و شوق دوستدارانت و مهم‌تر از همه وجود نداشتن چیزی که بخوای براش زندگی کنی؛ آیا ارزشش رو داشته؟ تو حتی کس یا کاری نداشتی که بعد از ترک کردن این جایگاه خودساخته بری سراغش. هیچ خونه‌ای نبود که بعد از آتش زدن همه‌چیزت به طرفش حرکت کنی. پشتت خاکستر به جا گذاشتی و جلوت تویی بود که میون تنهایی و احساس عدم تعلق شناور مونده بود. فکر می‌کردی راه فراری وجود داره؟ نه. خودت هم می‌دونستی چی در انتظارته و با همه اینها چیزای زیادی رو فدا کردی. حالا شکسته شدی و معلقی؛ همونطور که پیش بینی می‌کردی. شاید بهتر باشه برای خودت دنبال یه آغوش باشی. فکر نکنم بتونی تنهایی از جهنمی که درست کردی نجات پیدا کنی.

  • نظرات [ ۱۰ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۲۵ خرداد ۰۲

    The Unwanted Animal - The Amazing Devil

    The Unwanted Animal

    The Amazing Devil

    music image
    Made By Farhan

  • نظرات [ ۱ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • سه شنبه ۲۳ خرداد ۰۲

    دنیای موازی من.

         هوا آبی آبیه. این آسمون ایرانه، سورپرایز تمیزه و زیرش آدما راضین. کیس ویلنم و کتابی که بینش بوکمارک شش کلاغمه رو بر می‌دارم و از خونه میرم بیرون. باد خنکی می‌وزه و بوی سبز درخت‌ها کل پیاده رو پر کرده. ساعت حدودا هشت صبحه و منم به پارک می‌رسم. صدای خنده بچه‌های کوچولو میاد. یه جایی رو پیدا می‌کنم که بتونم روی زمین بشینم. زیرانداز رو پهن می‌کنم و شروع می‌کنم به خوندن کتابم. دوباره که ساعت رو نگاه می‌کنم نه و نیمه. الانا دیگه باید برسن. اول الا می‌رسه موهاش رو رنگ کرده و یه جعبه توی دستشه. همینطوری که داره کفشاش رو در میاره که بشینه می‌گه: «بالاخره داری یاد می‌گیری چی رو با چی بپوشیا.» و به لباسام اشاره می‌کنه. جعبه‌ای که آورده رو باز می‌کنم و با شیرینی‌های مورد علاقه هر کدوممون رو به رو میشم. بعد از الا، هیزل و بلو از راه می‌رسن یکیشون با استایل شاداب مخصوص به خودش و اون یکی هم که لباسای ساده پوشیده و سازش رو همراه خودش آورده. بالاخره کامل می‌شیم. هرکس باعث تکمیل یه بخشی از وجود هممون می‌شه. با بچه‌هایی که ساز آوردن شروع می‌کنیم به ساز زدن کم کم هماهنگ میشیم و بی هیچ برنامه‌ای می‌نوازیم. هیزل میگه بریم سراغ شیرینی‌ها و همونطور که با هم حرف می‌زنیم خوراکی‌هامون رو هم می‌خوریم. یه وقتایی از داستانای جالبمون خنده‌مون می‌گیره یه وقتایی هم همه با هم از کارامون و درسامون حرص می‌خوریم. یه نفر از مشکلاتش توی کار می‌گه یکی از سختی درساش و معلمای نامردش. هممون یه چیزی برای گفتن داریم و نمی‌فهمیم  اصلا کی زمان ناهار می‌رسه. هرکس یه برنامه‌ای داره پس از هم جدا می‌شیم. من هم باید برگردم سر انجام یکی از پروژه‌هام. اول ناهار با داداشم می‌ریم همبرگر می‌خوریم و حرف می‌زنیم. بعدش بر می‌گردم خونه و روی پروژه کار می‌کنم. مقداری که قصد داشتم اون روز انجام بدم تموم میشه پس زنگ می‌زنم به مامان و بابام تا ببینم میشه شب برم خونه‌شون یا نه. وقتی می‌رسم اونجا به مامان کمک می‌کنم شام رو درست کنیم و با بابام در مورد کتاب‌هایی که خوندیم حرف می‌زنیم. از برنامه ورزشم می‌گم که مدتی میشه شروعش کردم و داره خوب پیش میره. قرمه سبزی رو می‌خوریم و با هم فیلم نگاه می‌کنیم. بعد از خداحافظی باهاشون بر می‌گردم خونه کوچیک خودم. لپتاپ رو روشن و پنل وبلاگم رو باز می‌کنم و ایده‌ای که برای یه موقعیت کوتاه داشتم می‌نویسم. ددلاین کارام رو چک می‌کنم و کارای فردام رو می‌نویسم. ادیت کردن داستان کوتاهم و تموم کردن پروژه. باید باشگاه هم برم. ساعت حدودای یازدهه که می‌رم بخوابم. فردا روز فشرده‌ایه.


    دعوت می‌کنم از: میکا، ترنم، پرسون، هیرای و بلا. :")

    +ولی باز اینم کامل ایده‌ال نیست. دلم می‌خواد مثل معلممون ساعت 8 بخوابم و با 5 بیدار بشم. (معلممون با تاریک شدن هوا می‌خوابه و با روشن شدن هوا بیدار میشه.:))

    یه کم این موضوع که هنوزم دقیق نمی‌دونم از زندگیم چی می‌خوام نگرانم می‌کنه.:")

    ++ منبع اینجاست و ممنونم از آقای محمدرضا که من رو به این چالش دعوت کردن.:>

  • نظرات [ ۱۸ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • سه شنبه ۲۳ خرداد ۰۲

    رعد و برق

    «به نام خدا»

         چند وقته زندگی برام جالب شده. البته هنوزم به نظرم مردن راحت‌تر از زندگیه ولی خب خیلی طبیعیه نه؟ چون واقعا مردن از زندگی کردن آسون‌تره! یه شب قبل خواب همینطوری به خدا گفتم که اگر توی خواب بمیرم خیلی راحته چرا راحتم نمی‌کنی؟ (واقعا بدون هیچ افکار منفی‌ای. من افسرده نیستم و در حال غر زدن نیستم.TTxD) و همون شب یه خواب خیلی خفن دیدم. یه شهاب سنگ خورد به زمین و به طرز عجیبی انسان‌ها زنده موندن من یه ابرقدرت پیدا کرده بودم که موقع شدت گرفتن احساساتم خیلی قدرتمند می‌شدم مثل هالک. به خاطر برخورد شهاب سنگ گرد و غبار پراکنده شده بود و هوا خیلییی آلوده شده بود و من از اینکه با وجود آلودگی هوا مردم هنوز توی خیابون روانه بودن عصبانی شدم و رفتم ماشینارو درب و داغون کردم. شدت احساساتم که کم شد (و قدرتم تموم شد) رفتم خوابیدم و صبح که بیدار شدم برگشته بودم به نوزادیم و باید دوباره از اول زندگی می‌کردم. توی همون خواب تا 10 سالگیم هم زندگی کردم.TT خیلی جالب بود. بعد که بیدار شدم به این نتیجه رسیدم شاید در واقع ترجیح میدم یه زندگی جدید و جالب داشته باشم تا اینکه بمیرم. شایدم از این همه اشتباه کردن توی زندگیم خسته شدم و به همین خاطر اون خواب که توش یه فرصت جدید برای جبران همه چیز داشتم اونقدر برام جذاب و شیرین بود.

  • نظرات [ ۴ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • شنبه ۳۰ ارديبهشت ۰۲

    دوست داشتن

    ?Who am I darling to you

    من آدم‌های زیادی رو دوست دارم و فکر می‌کنم همونطور که نگه‌ داشتن غم و خشم توی خودمون بهمون آسیب می‌زنه بیرون نریختن و نشون ندادن عشق و علاقه هم می‌تونه آسیب زننده باشه. می‌ترسم هیچوقت مطمئن نشم که آدمایی که دوست دارم بهم آسیب نمی‌زنن و هیچوقت نتونم این احساسات رو بروز بدم. با وجود اینکه خودم خیلی احساساتم رو نشون نمیدم اما وقتی می‌بینم اونقدر که دوسشون دارم دوستم ندارن قلبم می‌شکنه. احتمالا همین الانشم توی ناخودآگاهم فکر می‌کنم دارن بهم آسیب می‌زنن و می‌ترسم اگر نشون بدم چقدر دوسشون دارم قلبم خیلی خیلی بیشتر بشکنه. چون اینطور که به نظر می‌رسه توی همه رابطه‌‌هام با دوستام یه نفر از من دوست داشتنی‌تره. این خودخواهانه‌ست که بخوام بیشتر دوست داشته بشم می‌دونم ولی نمی‌تونم جلوش رو بگیرم و به این نتیجه رسیدم که وقتی این حس در من وجود داره اشتباهه بخوام وجودشو نقض کنم. 

    دارم به این نتیجه می‌رسم که منطقم خیلی وقتا از احساساتم بیشتر بهم راحت می‌گیره. منطقم می‌گه این چرت و پرتا رو ول کن و هرکس رو هرجور که میخوای دوست داشته باش و اهمیت نده که اونا چه مقدارش رو بهت بر می‌گردونن در حالی که احساساتم می‌ترسن آسیب ببینن و من رو عقب می‌کشن. 

    .I'm scared of the lonely arms

    می‌تونم غم‌خوارتون باشم ولی would you let me؟ 

    می‌تونم دوستتون داشته باشم ولی won't you hurt me؟

    کاش دوست‌ داشتن به همون راحتی‌ای بود که توی کتابا هست.

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • چهارشنبه ۲۷ ارديبهشت ۰۲

    او

    به نام خدا

    با وزیدن نسیم خنک، موهایم پشت گوش‌هایم را نوازش می‌کنند. همان‌طور که در راه موزائیکی جلوی پایم قدم می‌گذارم دوربین دور گردنم هم بالا و پایین می‌شود. هنوز مطمئن نیستم چرا وقتی دلم نمی‌خواهد عکس‌هایم را ببیند، برایش عکس می‌گیرم. دلم نمی‌خواهد خبری از من داشته باشد؛ شاید علتش ناراحتی‌ای است که هنوز از «او» در دلم باقی مانده، یا شاید می‌دانم دیگر مثل قبل برایش مهم نیستم و نمی‌خواهم تظاهر کنیم زندگی‌مان از هم جدا نشده.
    کلاه کپ نارنجی‌ام را طوری تنظیم می‌کنم که آفتاب چشم‌هایم را اذیت نکند. این قسمت پیاده‌رو درخت‌ها کمتر می‌شوند و پنجره‌ها بیشتر. از راه رفتن در نور متنفرم. حس می‌کنم از هر پنجره نگاهی منتظر، مرا دنبال می‌کند تا زمین بخورم و روزش را برایش بسازم. این دلیل اصلی تنفر من از راه رفتن در نور است. او می‌گفت دست از سناریوسازی‌های منفی بردارم. یک‌بار بعد از تعریف افکارم برایش، مرا متهم به بزدل بودن کرد و گفت اگر کمی دقت می‌کردم می‌فهمیدم همه ترس‌ها و افکارم از غرورم نشأت می‌گیرند. از آن به بعد، دیگر افکارم را برای او که نمی‌توانست درکم کند تعریف نکردم. بوی خوبی می‌آید، ترکیبی از وانیل، آرد و شکلات. متوجه می‌شوم به قنادی نادری نزدیک شده‌ام. ساختمانی سبز-رنگ، کوچک و رویایی – که میان خانه‌های آجری و خاکستری بسیار به یاد ماندنی است. – زمانی پاتوق من، او ری بود؛ قبل از دعوای ری و او. بدنه دوربین سرد است. آن را بالا می‌آورم و طوری که قنادی در کادر باشد از ابرهای پف پفی عکس می‌گیرم. این گونه او با دیدن عکس می‌فهمید به خانه ری می‌روم و برای همیشه ارتباطش را با من قطع می‌کرد. نگرانی از سوراخی کوچک وارد وجودم می‌شود. واقعا می‌خواهم باعث از بین رفتن دوستی‌مان بشوم؟
    - حالت خوبه؟
    صدای ملایم او باعث شد سرم را از روی میز بلند کنم. با چشم‌های کنجکاوش نگاهم می‌کرد. کنارم نشست و آرام زمزمه کرد: «ترنج چیزی شده؟ می‌تونی بهم بگی.» او می‌دانست که همیشه در گفتن حرف‌هایم تردید دارم و باید مطمئن شوم که مخاطبم به میل خودش به من گوش می‌کند. گفتم: «داداشم کلاه کپ نارنجیم رو قیچی کرده و همین امروز صبح فهمیدم هودی کرم مورد علاقه‌م رنگ گرفته.» لازم نبود زیاد توضیح بدهم؛ پس از دوسال به خوبی از نقاط امن زندگیم – کلاه های کپ و هودی هایم – اطلاع پیدا کرده بود.
    - وای ترنج! نمی‌خوای اهمیت دادن به اونها رو تموم کنی؟ رنگت فقط به خاطر دوتیکه لباس پریده؟
    ناخود آگاه شروع به کندن ناخن شستم کردم. چند ماه می‌شد که او تغییر کرده بود. دیگر نمی‌توانست درکم کند و وقتی از ناراحتی هایم برایش می‌گفتم اهمیت چندانی نمی‌داد. مثل همیشه به حرف‌هایم گوش نمی‌کرد، حتی گاهی مسخره‌ام می‌کرد. نتوانستم جوابی به او بدهم یا دلیل تغییر رفتارش را بپرسم چون همان موقع ریحانه وارد کلاس شد. او گفت: «وای نگاه کن ببین کی اومده! ریحانه! کوله‌ش رو ببین. چند سال میشه که اونو داری؟» جمله ی آخر را با صدای بلند تر خطاب به ریحانه گفت. ریحانه کیفش را پشت نیمکتی گذاشت، دکمه های ژاکت سبزش را باز کرد و به سمت ما آمد. خطاب به او گفت: «تمومش کن! بچه‌ای، که فقط بلدی پاپیچ بقیه بشی؟» به من نگاهی کرد و پوزخند زد: «با این بنده خدا چیکار کردی که رنگش پریده؟ شاید چون باهات بازی نکرده مثل بچه‌ها چنگش زدی!؟» هم‌زمان با قطره اشکی که از چشمانش چکید، دهان «او» برای گفتن چیزی باز شد که سریع دست مشت‌شده‌اش را گرفتم و در گوشش گفتم: «بیا بریم آب بخوریم.» بعد نگاه غضبناکی به ریحانه کردم و همراه او از کنارش رد شدم.
    کنار آبخوری ایستاده بودم و او را در حال فریاد زدن تماشا می‌کردم، چیز جدیدی نبود.
    - اون فکر کرده کیه؟ من بچه‌م؟ اون مسخره خانوم بود که یهو یه دعوای مسخره راه انداخت و دوستیمون رو از بین برد.
    درست است که می‌گویند میان علاقه و تنفر فقط به اندازه یک مو فاصله است؛ هرکس نداند، من خوب می‌دانم او چقدر ریحانه را تحسین می‌کرد. دو سال تمام او ریحانه را الگوی خیلی از کارهایش قرار داده بود. دوستان خوبی هم بودند اما یکی از روزهای تابستان، او با گریه به خانه‌مان آمد و خیلی مبهم و بریده بریده از دعوایش با ریحانه گفت. هرچند نفهمیدم دعوای‌شان سر چه بوده ولی به نظر می‌رسید ریحانه کار بسیار بدی در حق او کرده باشد. صدای آبخوری مرا به خودم آورد. او آرام‌تر به نظر می‌رسید. دستم را گرفت و به کلاس بازگشتیم. ساعت حدود پنج عصر بود که با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. ظاهرا کسی خانه نبود، از جا بلند شدم و جواب تلفن را دادم. صدای او را از آن ظرف خط شنیدم.
    - الو ترنج خودتی؟ خواب بودی؟
    خنده‌ای ریز کرد اما دوباره جدی شد.
    - راستش می‌خواستم یه چیزی بهت بگم... توی مدرسه نشد.
    با صدای خواب آلود گفتم که بگوید.
    - راستش... ما داریم از اینجا میریم یه شهر دیگه.
    خواب از سرم پرید.
    - ...چی؟؟ کِی؟
    - جمعه، پنج روز دیگه، چند وقتی میشه که می‌دونم فقط موقعیت گفتنش پیش نمیومد.
    - موقعیتش پیش نمیومد؟ یعنی توی این همه مدت نمی‌تونستی مثل امروز زنگ بزنی و بهم خبر بدی؟ یا حتی امروز جلوی آبخوری بگی؟
    این اولین باری بود که با یک نفر با فریاد صحبت می‌کردم. هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست سر کسی داد بزنم مخصوصا سر او اما این‌دفعه حق داشتم، خودم که این‌طور فکر می‌کردم.
    - تو... حتی قبل از دعوات با ریحانه هم به من گفته بودی که ممکنه از اینجا برین چند وقته که می‌دونی ؟ حداقل تو باید بدونی که چقدر برای من سخته با بقیه ارتباط بگیرم و حالا می‌خوای اینطوری منو رها کنی؟ اگر زودتر می‌گفتی حداقل می‌تونستیم با هم خوش بگذرونیم.
    شاید حتی خودم هم انتظار نداشتم اینطور شوکه و ناراحت شوم.
    - ترنج! چرا ناراحت می‌شی؟ شرط می‌بندم خیلی هم خوشحال شدی. با بقیه سخت ارتباط می‌گیری؟ نکنه من بودم که تابستون بعد از اون دعوا تنهایی با ریحانه و دوستاش رفتم خوش گذرونی و به دوست بیچاره‌م فکر هم نکردم؟
    - من... من گفتم که تو هم بیا! گفتم بیا و با ریحانه آشتی کنین.
    - مسخره نشو. من اصلا برات مهم هم نبودم تو هیچ‌وقت نمی‌خواستی با من دوست باشی. با شروع مدارس هم طوری رفتار کردی که انگار کنارم حس خیلی خوبی داری و من تمام اون مدت می‌دونستم ازم بدت میاد و از اینکه چرت و پرتات رو می‌شنیدم حالم بد می‌شد. از اینکه سناریوهای مسخره‌ت رو می‌شنیدم، از اینکه بهم در مورد هودی‌ها و کلاه کپ‌های مسخره‌ت می‌گفتی، از اینکه مغرور و ترسویی، از اینکه رویاپردازی می‌کردی که با هم میریم گردش. اون همه تظاهر، همه‌شون حالم رو بد می‌کرد.
    - نه اشتباه می‎کنی. من واقعا دوستت دارم. تو بهترین دوست منی.
    - مسخره نباش. دیگه از دست من خلاص شدی. همین خبر رو می‌خواستم بهت بدم.
    بعد از آن تماس او دیگر مدرسه نیامد. پنجشنبه با او تماس گرفتم حتی با وجود اینکه روزهای قبلش هربار مادرش جواب می‌داد و می‌گفت او خوابیده اما می‌خواستم برای آخرین بار با هم خداحافظی کنیم. او هم حتما همین فکر را می‌کرد چون بالاخره خودش جواب تلفن را داد. طوری با هم حرف زدیم که انگار هیچ دعوایی نکرده بودیم. او آدرس خانه ی جدیدشان را داد و قرار شد به هم نامه بدهیم. یک روش هیجان انگیز برای ارتباط داشتن با دوستت است، البته اگر قبلش همه ی علایق شما را مسخره نکرده باشد. بعد از رفتنش هرچند احساس تنهایی شدیدی می‌کردم اما متوجه نقص های زیاد و بزرگی در دوستی‌مان شدم.
    با خستگی خودم را روی تخت می‌اندازم و صدای جیر جیر تشک فنری در می‌آید. تازه به خانه رسیده‌ام و جوابم را در بین راه پیدا کردم. جوابش «نه» است. نمی‌خواهم با او قطع رابطه کنم و نمی‌دانم چرا. چون می‌خواهم وقتی حالش خوب نیست سعی کنم او را بهتر کنم؟ یا چون دلم می‌خواهد کاری کنم به اندازه ی من احساس تنهایی و ناراحتی کند؟
    نمی‌دانم چرا زودتر نفهمیده بودم ری مهربان است. امروز که پیشش بودم به من گفت هیچکس را آزار ندهم حتی اگر دشمنم باشد. گفت او به آن سادگی و آرامی‌ای نیست که تظاهر می‌کند. از حرف هایش فهمیدم ری فقط سعی می‌کرده حقش را از او بگیرد و او ماجرا را زیادی بزرگ کرده بود. با حرف زدن با ری تصمیم گرفتم درد‌هایی که او بر من متحمل شد جبران نکنم. شاید باید او را برخلاف میلم برای همیشه رها می‌کردم.
    نوشته‌ای را که در کاغذ کاهی کوچک می‌نویسم، با یک عکس درون پاکت می‌گذارم و آدرس خانه ی جدید او را پشتش می‌نویسم.
    - من بدون تو خوشحال تر هستم. اتاقم را همان‌طور چیدم که خودم دلم می‌خواست. بدون تو کلاه کپ های زیادی خریدم. حالا هودی‌های مورد علاقه‌م که تو مسخره می‌کردی را می‌پوشم و به خانه ریحانه می‌روم تا با هم وقت بگذرانیم. او آدم خیلی خوبی‌ست. دیگر برایت عکس و نامه نمی‌فرستم. خداحافظ.

  • نظرات [ ۱۵ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • شنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۲

    من مسئول زندگیمم.

    ~به نام خدا~

    هر آدمی روش مخصوص خودش رو برای زندگی کردن داره. اینکه چطوری تلاش کنه، چطور به کارهاش برسه، چطور احساساتش رو کنترل کنه، چطور حرف بزنه و فکر کنه و... با این حال من حس می‌کنم کاملا گم شدم. نه فقط برای پیدا کردن مسیرم و روشم، برای زندگی کردن. اگر خودم باشم خیلی چیزا مختل میشه و این باعث میشه بترسم و سردرگم بشم. اگر خودم باشم فقط از قدرتی که اینترنت بهم میده استفاده می‌کنم. شاید برای بقیه مسخره به نظر بیاد ولی من واقعا توی اینترنت غرق میشم و این می‌ترسونتم. یعنی این من واقعیه؟ کسی که نمی‌تونه خودش رو کنترل کنه؟ کسی که نمی‌دونه چی می‌خواد؟ کسی که حتی وقتی قدم اول رو بر می‌داره بازم نمی‌تونه کار رو تموم کنه؟ می‌ترسم جوابم به این سوالا آره باشه. از طرفی می‌پرسم این من واقعیه؟ یا فقط یه دید اشتباهه که از خودم دارم؟ اگر این منم پس چرا نمره‌های خوبی دارم؟ اگر این منم پس چرا خیلی چیزا درست پیش میره؟ خودم هم گم شدم. گیج شدم. نه، من همیشه آدمی نیستم که نمی‌تونه خودش رو کنترل کنه اما توی موقعیت‌های حساس زیادی کنترل زندگیم و خودم رو از دست می‌دم. این چیزیه که شاید بیشتر از یک ساله دارم به درست کردنش فکر می‌کنم و هربار به خودم میام و می‌بینم هنوزم همون آدمم. می‌خوام تغییر کنم اما ناامیدم. "دوسال نتونستی بابا. چی کار ممکنه بتونی بکنی؟" ولی صدای خودم و باورام رو می‌شنوم که میگن این ناامیدی همش بهونه‌ست. مگه میشه آدم نتونه خودش رو تغییر بده؟ هرچیزی هم ناممکن باشه، هر چیزی هم که از کنترل من خارج باشه، تغییر دادن خودم قطعا ممکنه. قطعا می‌تونم فقط با اینترنت محتوای مفید رو مطالعه کنم، پیامی که باید رو بدم، پیامی رو دریافت کنم و جز این دیگه کاری با اینترنت نداشته باشم. فقط برای استراحت چند روز در ماه کارای دیگه هم بکنم. یعنی میشه؟ آره، قبلا هم که بهش جواب دادم، باید بشه. می‌دونی فقط می‌خوام از زمانم درست استفاده کنم. می‌خوام همه‌ی کارهای مهم و ضروری روزانه‌م رو انجام بدم و از هیچی عقب نمونم. نمی‌خوام از زندگیم عقب بیفتم. خسته شدم از اینکه useless و بی‌کار بودم. بخوام روراست باشم فکر تغییر می‌ترسونتم. همش یه سری فکر و ایده از سرم رد میشن که خوب می‌دونم فقط برای اینن که تغییر رو دور بزنن. "آسون بگیر بابا." "حالا نمی‌خواد اونقدر هم محدودیت ایجاد کنی فقط یه کم" ولی من یه چیز جدید یاد گرفتم. الان دیگه می‌دونم ترک موقعیت یا دقیق‌تر بگم، بستن تمام راه‌هایی که به اینترنت دسترسی دارن، موثرترین راهه. احتمالا واسه همینه که میگن دوستای مجازی نداشته باشین. چون یه فکر به فکرام اضافه شده. "پس دوستام چی؟ اونا که جزو قسمت غیرقابل کنترل نیستن. اونا دوستامن!" آره اونا دوستامن ولی تعامل با اونا باعث میشه دوباره بخوام کارهایی رو انجام بدم که زندگیم رو از کنترلم خارج می‌کنن. تازه می‌دونی چی؟ بودن توی اینترنت به این معنی نیست که داشتم با دوستای مجازیم حرف می‌زدم! توی این مدت واقعا چقدر با دوستای مجازیم بودم؟ یه جورایی این موضوعِ زیاد با اینترنت و گوشی کار کردن باعث شده حتی با دوستای مجازیم هم کمتر وقت بگذرونم! اینکه کمتر می‌نویسم هم به خاطر اینترنته. اینکه کمتر می‌خونم. حالا می‌فهمم چرا هی تلاش کردم تغییر کنم و نتونستم. چون هر بار به افکاری که سعی می‌کردن از تغییر فرار کنن آگاهانه گوش کردم، بهونه آوردم، اینترنت رو روشن کردم و غرق شدم. این دفعه اما، تمومه. آروم آروم خودم رو محدود و محدودتر می‌کنم و کنترل رو به دست می‌گیرم. بعد دوباره محدودیت‌ها رو آروم کم می‌کنم. شاید این‌ دفعه بشه. این دفعه دارم آگاه‌تر و مصمم‌تر قدم بر می‌دارم. این دفعه می‌خوام همه‌ی افکار دورزننده رو دور بزنم. همه رو از یه گوش بشنوم و از اون یکی گوش در کنم.

    اهدافم برای سال جدید  گفتنی نیستن فقط امیدوارم توی 1402 یادم نره فکر کنم و تا اخر سال پیشرفت کرده باشم نه پسرفت.

    + فکر کنم این روی نوشتن برای من واقعی‌ترین و پراستفاده‌ترین چهره‌ش بوده. کلماتی که به فکر کردنت، تصمیم گرفتنت و مصمم کردنت سرعت می‌بخشن. 

    ++ من مطمئن نیستم اما بعد از یه تحقیقی که در مورد اعتیادهای رفتاری داشتم نمی‌تونستم این فکر رو از سرم بیرون کنم که "موژان تو به اینترنت اعتیاد داری و حتی علم هم این نظریه رو ساپورت می‌کنه." پس شاید به این امید که ترک کنم؟ :>>

    +++ قالب هم اونطوری که می‌خواستم نشد. می‌خواستم پر از رنگ باشه اما شلوغ شد. با این‌حال بازم خوشگل و دوست داشتنیه...:دی

    این عکس هم توی پست چند روز پیش گذاشته بودم ولی برش داشتم و جز دو یا سه نفر کسی ندید. پس این شما و این عکسی که با روح و روانم بازی می‌کنه(تازه اگر بدونید کجای کتاب مطرح می‌شه بیشترم با روح وروانتون بازی می‌کنه.TT):

  • نظرات [ ۳۴ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۱۰ فروردين ۰۲

    یازده لبخند 1401

    سلاممم.:">

    سال 1401 به قول آیلین "سال زیبایی بود ولی نمی‌خوام بهش بگردم.:)"

    از اونجایی که من امسال مدرسه‌م رو عوض کردم و تجربه‌ی سه تا مدرسه (سه تا!) رو داشتم فکر کنم اونقدر تجربه کردم و گریه کردم و خندیدم که نشه شماردشون به همین خاطر عنوان و تعداد لبخندها اینطوری شدن..xDTT

    دعوت می‌کنم از بلا و نادشیکو و پرسون.*^*

    1. همه‌ی اون نامه‌ها و یادگاری‌های قشنگی که بچه‌های مدرسه برام نوشتن. 
    2. نامه‌نگاری کوتاه مدتمون با هدی.:"))
    3. حرف زدن با تینا>>>
    4. تولد فاطمه و جمع شدن دوباره اکیپ چندین سالمون.
    5. تولدی که با سوگند گذروندم و اون بازی واقعیت مجازی که کلی به خنده انداختمون.TTTTTT
    6. آشنا شدن با آرینا و اون مدت کوتاه دو-سه ماهه که با هم توی یه مدرسه گذروندیم. (و همه اون حرفامون راجع به ترو کرایممحیتشهتین)
    7. اردوی ایران مالی که با آرینا رفتیم.
    8. کلاسای پژوهش نگارش>>>>>>>
    9. آشنا شدنم با معلم ریاضی خوشگلمون که بی‌اندازه زیبا و مهربونه.:))
    10. دوست شدن با آوا.
    11. دوست شدن با زهرا وقتی توی دومین نقطه اوج تنهایی و غم و درد بودم.
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۲۵ اسفند ۰۱
    آستریا همیشه میگه انسان ها قوی تر از چیزی‌ان که خودشون فکر می‌کنن.

    +امیدوارم ازاین وب حس خوبی بگیری.:)