۱۰ مطلب با موضوع «خواندنی‌ها :: نامه‌ها» ثبت شده است

روز پنجم: برای دال

•- روز پنجم -•

برای کسی بنویس که قلبت رو از همه بدتر شکست.

    سلام "دال" عزیزم1... اولش موقع دیدن عنوان این نامه کسی به ذهنم نرسید ولی این اواخر دوباره بهم آسیب زدی و یادم افتاد دفعات متعددی به خاطرت حداقل گریه کردم.

عجیبه که فراموش کرده بودم؟ اتفاقا از دید خودم خیلی منطقیه. انقدر دوستت دارم که یادم رفته بود می‌تونی بهم صدمه بزنی. تو هم منو دوست داری، اگراین جمله رو بذارم کنار "آب در درمای 100 درجه می‌جوشد" اول اینکه دوستم داری رو به عنوان فکت قطعی انتخاب می‌کنم. با این حال علاقه‌ت باعث نمی‌شه کار خودت رو نکنی، فکر نکنم اصلا متوجه باشی آسیب‌هات چقدر عمیق باعث ترک برداشتنم می‌شن. اصلا فکر نکنم بدونی با نصف اذیت‌هات کاری کردی بی احساس شدن نسبت به همه‌چیز و همه‌کس رو ترجیح بدم.

    اگر قسمتیش مشکل من باشه که اغلب آزردگیم رو بروز نمی‌دم قسمت دیگه‌ش هم مشکل توعه چون به نظر می‌رسه حتی نفهمیدی وقتی با کارات به گریه‌م می‌ندازی، یعنی چه میزان عجزی رو بهم تحمیل کردی. نمی‌دونم شایدم فکر می‌کنی لوسم که گریه می‌کنم؟ درواقع معنی گریه‌هام رو نمی‌دونی. ترس‌های زیادی توی دلم کاشتی. ضعف‌های شخصیتی... رابطه‌مون کم عمر نکرده، می‌دونی که؟ حقیقتش از خودم متنفرم که اینا رو در مورد تو می‌نویسم. آخه تو؟؟ تویی که برام عزیزی، تویی که باهات مکان‌های مختلف رو تصور می‌کنم. تویی که صادقانه نبودت رو نمی‌خوام. اما اینم مثل خیلی حرفای دیگه حتی اگر نه توی روی خودت، باید بیان بشه چون تو بهم آسیب زدی... نزدیکی‌مون بهم باعث می‌شه آزارهایی که از طرف بقیه برام مسخره‌ست از طرف تو خرابی بزرگی به جا بذاره.(ویرانی‌شون از همون سوراخ بزرگ قلبم که مخصوص توئه توی کل وجودم پخش می‌شه.) دقیقا به خاطر همین نزدیکی‌مون هم اگر قلبم رو سیاه کنی متوجه نمی‌شم. اون لحظه فقط فکر می‌کنم کارای روتین و بچگانه‌ت کمی برای قلبم ناخوشاینده.

    و من خیلی دوستت دارم. تو هم همین‌طور. به همین‌خاطر این دفعه برای اولین‌بار آرزو نمی‌کنم کاش از اول ملاقاتت نمی‌کردم. آرزو می‌کنم یه کوچولو فرق داشتی. فقط یه کوچولو. چون نمی‌خوام جایگاهت توی زندگیم و قلبم خالی بمونه... ولی اگر مشکل جای خالی نبود رهات می‌کردم... نه هر دومون می‌دونیم اینا فقط بهانه‌ن.

    من هیچوقت رهات نمی‌کنم پس لطفا یا تمومش کن یا ازم نخواه پیشت همون آدم قبلی بمونم. من عمرا اگر ترکت کنم ولی به چیزی تبدیل می‌شم که برگشت پذیر نیست... از لحظه‌ای که یاد بگیرم چطوری خودم رو در برابرت مقاوم کنم جوّ بینمون ناخوشایند می‌شه.

    متنفرم. از کل این نامه متنفرم.

1. راستش علاوه براینکه هنوزم برام عزیزی هیچوقت هم قصد ندارم از لیست عزیزترین‌هام خط بزنمت.

 پی نوشت خیلی بعدتر: با اینکه اینو نخوندی ولی داری خیلی بهتر عمل می‌کنی. 

  • نظرات [ ۲ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • دوشنبه ۳۰ مرداد ۰۲

    روز چهارم: برای ب

    •- روز چهارم -•

    برای کسی بنویس که بهش صدمه زدی.

    سلام...

    ب گرامی... موضوع اینه که من مطمئن نیستم بهت آسیبی رسوندم یا نه ولی خیلی دفعات شد که می‌خواستم هرچیزی بینمون بود رو از هم بپاشونم و همین باعث می‌شد صدمه ببینی. این کارو نکردم و باید بدونی بابتش خیلی تلاش کردم و به خودم فشار آوردم. راستش حق تو نبود که توسط من آسیب ببینی و در هرصورت ما محکوم به جدایی بودیم. درواقع بزرگترین چیزی که کمکم می‌کرد خودم رو نگه دارم و بهت چیزی نگم آگاهی از جدایی‌مون بود. اگر ما کنار هم می‌موندیم کلی خاطره خوب قربانی ادامه مفتضحانه‌مون می‌شد و اگر اون‌طوری تمومش می‌کردم همه اون خاطرات تبدیل به نفرین می‌شدن، طلسمی که نمی‌تونستیم از شرش خلاص بشیم. شاید حرف خودخواهانه‌ای به نظر برسه ولی از اینکه صبر کردم و همه چیز رو تموم نکردم راضی‌ام چون وقتی دوریم لازم نیست مثل قبل همدیگه رو تحمل کنیم و کسی به خاطر سکوت کردن آسیب نمی‌بینه. اواخرش -قبل جدایی موعود (که فکر کنم فقط برای من "موعود" بود)- یه کم سرد شدم همون لحظاتی که تو بیشتر از همیشه گرم بودی. ازت بابت اینکه نتونستم مثل تو به عهدمون پایبند بمونم عذر می‌خوام. اصلا از اینکه به اون عهد امیدوارت کردم وقتی می‌دونستم نمی‌خوام بهش عمل کنم معذرت می‌خوام. ببخشید اگر سیاهیم نور گرمت رو کمی سرد کرد اما تمام تلاشمو کردم که دور بشم و نورت رو با تاریکیم نکشم. از اتفاقایی که افتاد و کارایی که کردم پشیمون نیستم (اونا واقعا بیشترین تلاشم بودن) تمام تلاش خودمو کردم توی رابطه‌مون آدم بده نباشم و بهت آسیب نزنم و معتقدم موفق شدم... ولی می‌خوام بدونی اگر چیزی از دستم در رفته از عمد نبوده. واقعا واقعا ممنونم که توی اون مدت کنارم بودی هرچقدر هم عوضی باشم می‌دونم گاهی سرچشمه گرمای قلبم تو بودی.

    مطمئنم آدم‌های مناسب‌تری رو ملاقات خواهی کرد.

    از طرف موژان

  • نظرات [ ۰ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • يكشنبه ۲۹ مرداد ۰۲

    روز سوم: برای خانم احمدی و مامان

    •- روز سوم -•

    برای کسی بنویس که این روزها دلتنگش هستی.

    خانم احمدی عزیزم! سلام.

    از وقتی که شما رفتین من پیش سه تا معلم مختلف رفتم و همشون شما رو به خاطر اینکه اینقدر معلم خوب و حرفه‌ایی بودین1 تحسین کردن. همه‌شون وقتی می‌گفتم سه ساله ویولن می‌زنم تعجب می‌کردن و اسم معلمم رو می‌پرسیدن. شاید همه فقط در مورد این که چطوری من رو شکوفا کردین و باعث پیشرفتم شدین صحبت کنن ولی شما علاوه بر اینا من رو مشتاق کردین، نذاشتین عشقم به ویولن کم بشه و همین شد که من سخت کار کردم و با راهنمایی شما به جایی رسیدم که خیلی‌ها انتظار ندارن بشه توی سه سال بهش رسید. شما فقط معلم خوبی نبودین ، آدم خوبی بودین و هستین که من رو درک کرد و موقع سختی فقط با حضورش نوازشم کرد.2 شما با وجود تفاوت‌هامون من رو قضاوت نکردین و حتی بهم گفتین که شاید بقیه چیز دیگه‌ای از من ببینن ولی می‌دونین توی قلب من چیز بدی نیست. 

    من همیشه فاصله‌م رو با آدما حفظ کردم، علی‌الخصوص اون موقع‌ها که در حال تجربه کردنِ منزوی‌ترین ورژن خودم، خیلی "دور" بودم. این بین شما بدون اینکه خودم هم بفهمم برای من مکانی امن برای فراموش کردن غم‌ها بودین که پیشتون می‌تونستم فقط روی ویولن زدن و گره زدن احساساتم به آرشه و نت‌ها تمرکز کنم. اون ماه‌های کذایی که یه روزش هم بدون بغض، تنفر و یخ زدن بدنم نمی‌گذشت رو با ویولن گذروندم و به خاطرش ازتون ممنونم، ممنونم که کمکم کردین آرامشم در ویولن رو پیدا کنم.

    امیدوارم هرجایی که هستین و می‌رین موفق و خوشبخت باشین. امیدوارم روزی دوباره ببینمتون.

    با احترام هنرجوی شما

    پی نوشت: راستی معلم فعلیم که جلب رضایت و تحسینش خیلی سخته و (اصلا) تو کار تعریف نیست گفت به آینده‌م خیلی امیدواره.:")

    1 غم‌انگیزه که دیگه درس نمی‌دین و این افعال رو به گذشته صرف می‌کنم.

    2 فکر کنم اون دوران دقیقا چیزی که من نیاز داشتم همین بود. حرفی رد و بدل نشه اما یه میدان از آرامش و امنیت بر فضا حاکم باشه. 


     دلتنگی در مقابل تو اصلا بی‌معنی می‌شه. طوری لحظه به لحظه زندگیم دلتنگتم که باورت نمی‌شه. دلم می‌خواد تا ابد توی آغوشت باشم، سرم رو روی شونه‌ت بذارم و گونه‌ت رو ببوسم. بزرگترین تکیه‌گاهم، مهربونم، حالا که چند روزه رفتی سفر دلم برات بیش از پیش تنگ شده. انقدر نبودت به قلبم و گلوم فشار آورده که نه تنها دلم تنگ، بلکه کل وجودم مچاله شده.

    عجیبه فقط یک ساعت اونورتری. جایی نرفتی که فقط دو روز نخواهی بود اما صدات رو که از پشت تلفن می‌شنوم غم طوری وجودم رو پر می‌کنه که می‌تونه یه دسته از موهام رو سفید کنه. دلم خیلی تنگته، قلبم بدجوری مچاله شده و برای به آغوش کشیدنت قرار ندارم. ولی مهربونم این رو برای بعدا می‌گم... من قویم نگران نباش؛ باشه؟

    تا بی نهایت دوستت دارم، نرگس نوشکفته تو

  • نظرات [ ۲ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • شنبه ۲۸ مرداد ۰۲

    روز دوم: برای جیگولی

    •- روز دوم -•

    برای بهترین دوستت بنویس

        هی جیگولی پر از رنگم! امیدوارم حالت خوب باشه یا اگر نیست خوب بشه...

        وقتی دیدم عنوان بعدی نامه نوشتن برای توعه کلی احساس، خاطره و اتفاق به یادم اومد. با به خاطر آوردن همه اون‌ها باعث شد فکر کنم دوستی ما چه مسیر متفاوتی داشته. اون اوایل که باهات آشنا شده بودم تو برام یه فرشته بودی. شاید به نظرت عجیب بیاد ولی اون یادداشت کوتاه کاملا واقعی و از ته دل بود. خیلی یادم نیست چرا اما اون موقع‌ها -سال سوم، چهارم- به طرز عجیبی برام خارق‌العاده و خاص بودی(هرچند الان قابل درکه ولی اون‌ موقع که خیلی نمی‌شناختمت حتما دلایل متفاوتی داشتم.) به همین خاطر جز فرشته طور دیگه‌ای نمی‌تونستم توصیفت کنم. حتی می‌تونی از مامانم هم بپرسی که چقدر ازت تعریف می‌کردم. بعد از چند سال کسی بودی که دلم می‌خواست مدام باهاش بحث کنم. نمی‌دونم دلیلش چی بود که باعث می‌شد یه وقتایی از دستت حرص بخورم یا به در آوردن حرصت تمایل شدید داشته باشم ولی هرچی بود باعث شده بود از فرشته برام تبدیل به مخلوطی از دوست-رقیب(رقیب کلمه درستی نیست اما هرچی فکر می‌کنم جایگزین بهتری به ذهنم نمی‌رسه.) بشی. همین‌طورکه می‌گذشت، صحبت کردن باهات جذاب‌تر می‌شد و دلم می‌خواست بیشتر بشناسمت، حتی کم کم بحث کردن باهات برام لذتبخش شد. همیشه هم بقیه بچه‌ها توی گروه اینطوری بودن که: با هم دعوا نکنین، دوست باشین.xD ولی من واقعا موقع صورت گرفتن اون بحث‌ها حس بدی نداشتم... می‌دونی انگار یه‌جور دست انداختن دوستانه بود. الان که بهش فکر می‌کنم کنجکاوم بدونم تو در موردش چه حسی داشتی... امیدوارم به خاطرشون حس بدی بهت نداده باشم. اینکه چطوری اینقدر نزدیک‌تر شدیم... نمی‌دونم شاید به خاطر زنگ زدنامون به هم بود؟ شایدم وقتی بیشتر همو شناختیم به هم نزدیک شدیم. خیلی خوشحالم بابت همه اتفاقاتی که بینمون افتاد و الان به اینجا رسیدیم. 

        الان وقتی به این فکر می‌کنم که با هم دوستیم قلبم گرم می‌شه. اگر بخوام با کسی صحبت کنم تو کسی هستی که اول به ذهنم میاد. اونقدر بهت اعتماد دارم که احتمالا 80 درصد بیشتر از هرکس دیگه‌ای در مورد من می‌دونی و هیچوقت نگران نیستم که قضاوتم کنی. می‌دونی وقتی ازت نظر می‌خوام یا با هم صحبت می‌کنیم مطمئنم چیزی که می‌گی واقعیه و من خوشحالم که می‌تونم از این نظر بهت مطمئن باشم. اینکه می‌تونم کسی مثل تو رو داشته باشم که حرف زدن باهاش و شنیدن حرفاش اینقدر مطمئن و بدون اورثینک باشه بهم حس خوشبختی می‌ده. بیا یه روز باهم بریم آمستردام و نیویورک و همه شهرهای دیگه‌ای که توی موزه‌هاشون اثری از ونگوگ هست و توشون غرق بشیم.(ترجیحا در مورد این قرارمون به پارتنر آینده‌ت حرفی نزن.:دی) امیدوارم به زودی محتوای صحبت‌هامون برای دیگران قابل بازگو بشه(احتمالا وقتی این اتفاق بیفته که هرچی تونستیم رو گفته باشیم.) و امیدوارم قلبت همیشه به روشنی بتپه.

    مرسی که هستی.

    از طرف بستیِ تو؟! :'>

  • نظرات [ ۴ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • جمعه ۲۷ مرداد ۰۲

    روز اول: برای لاله

    برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
    • نرگسِ نوشکفته
    • يكشنبه ۲۵ تیر ۰۲

    این یک نامه عاشقانه نیست.

    ماه کامله مهربونم. دوستت دارم. انقدر دوستت دارم که به خاطر شدتش اشک می‌ریزم. به خاطر شدت خوشحالیم از داشتنت اشک می‌ریزم عزیزم. می‌دونم چه حس بدیه وقتی یه نفر از شدت دوست داشتنت جلوت اشک می‌ریزه و تو نمی‌دونی باید چی‌کار بکنی و حس بدی می‌گیری به همین خاطر این اشک‌ها رو همون‌طور که به ماه کامل نگاه می‌کنم و برات می‌نویسم، پنهان می‌کنم. به تو فکر می‌کنم. به زیباییت و کامل بودنت، درست مثل ماه. فکر کردن به تو قلبم رو به درد میاره چون اون‌قدری که ارزشش رو داری برات وقت نمی‌ذارم و اون‌قدری که لایقشی بهت عشق نمی‌ورزم. فقط می‌تونم کنارت بشینم، باهات بخندم و بهت فکر کنم. همون‌قدر که برات بهترینا رو می‌خوام، قلبم خودخواهی می‌کنه. دوست دارم کنار خودم نگهت دارم، دور از هر پیشرفتی اما توی آغوش گرم خودم. ولی نمی‌شه. از تو یاد گرفتم خودخواه نباشم، خودخواه نبودن درسیه که خودت بهم یاد دادی و من باید چیزهایی که ازت یاد گرفتم رو بهت برگردونم و همون‌قدر که تو در برابر من بخشنده بودی در برابرت بخشنده باشم. لحظه‌هایی زیادی که کنار هم گذروندیم همیشه مایه آرامشم خواهند بود، لحظاتی که تو به وجودشون آوردی. لحظاتی که شاید اون موقع نمی‌دونستم قراره چقدر برام ارزشمند باشن. از داشتنت به خودم می‌بالم و شرمسارم از اینکه نمی‌تونم پا به پای خوبیت قدم بردارم. راستش می‌ترسم از تصویری که از من توی ذهنت داری ولی بازم می‌بینم که دست و دلبازانه مهربونیت و دوست داشتنت رو نثار من می‌کنی و امیدوار می‌شم. امیدوار به اینکه به نظرت ضعیف و ناتوان نیستم. امیدوار به وجود تصویری خوب از خودم توی ذهنت. اما خب هر تصوری هم که ازم داشته باشی و هر حس بدی که بهم داشته باشی نمی‌تونم دست از دوست داشتنت بر دارم چون برخلاف خیلی از آدمای دیگه که دوستشون داشتم یا دارم تو زیباترین نقش‌ها رو در زندگی من داشتی و کارهای ارزشمندی برام کردی.

  • نظرات [ ۶ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • دوشنبه ۱۲ تیر ۰۲

    معلق میان عدم قطعیت ها

    اسنپ دراگون عزیزم، سلام. 

    امروز برایم اتفاقات قشنگی پیش آمد اما من در یک حباب ضخیم بودم که مدام در آن به خواب می‌رفتم و این باعث شد فکر کنم واقعا دارم با خودم چه می‌کنم؟ زندگیم به یقین بهتر از قبل شده؛ این مرا خوشحال می‌کند. حداقل الان اجتماعی‌تر شده‌ام، می‌توانم با آدم‌ها حرف بزنم و یاد گرفته‌ام چطور از "در جمع بودن" لذت ببرم. با این حال چیزی در اعماق وجودم منتظر است تا بیدار شود و من از متصل شدن به او و بیدار کردنش ناتوانم. ناخودآگاهم و حتی خودآگاهم از وجود او و ضروری بودن وجودش آگاهند اما چگونه او را بیدار کنم و تبدیل به بخشی از خود بکنم؟ باید چه کاری کنم تا تغییری بزرگ ایجاد شود و آن حسِ قدرتمندِ نیاز (نیاز به تلاش برای آینده) بیدار شود؟ 

    باور دارم انسان‌ها از توانایی‌های بی‌شماری برخوردارند. توانایی‌هایی که نیاز دارند شناخته شوند آن‌وقت طوری شکوفا می‌شوند و صاحبشان را توانا می‌کنند که هیچ حسرتی(حسرت بیهوده بودن، حسرت زندگی نکردن) بر کسی نمی‌ماند. حال من مانده‌ام و توانایی‌های شناخته شده و ناشناخته‌ام که یک روز در میان، به آنها می‌پردازم و زمان کافی برای به بالاترین حد رساندن هیچ کدامشان نمی‌گذارم. همین نوشتن. چرا این‌قدر در نوشتن متن‌های جدید و جدی شک دارم؟ انگار در هر مسیری نیاز به مشوقی دانا و آگاه دارم تا راه را نشانم دهد اما خودم هم از نیازم به مشوق خسته شده‌ام. می‌خواهم در مسیر یاد بگیرم، آزمون و خطا کنم، شکست بخورم و موفق شوم و در نهایت بتوانم بگویم زندگی کردم! راستش را بخواهی نمی‌دانم چگونه درست تقسیم زمان کنم. چگونه به برنامه‌ای زمان‌بندی شده پایبند باشم و بعد از چند روز از خط قرمز برنامه خارج نشوم؟ خودم فکر می‌کنم باید همان حس نیازی را که گفتم بیدار کنم اما کسی چه می‌داند شاید هم مشکلی دارم که نمی‌توانم. شاید کاری هست که نمی‌کنم حرف‌هایی هست که نمی‌زنم. شاید تمام ابعاد زندگیم به هم مرتبطند و من باید کیفیت همه را با هم بالا ببرم که از توانم خارج است. شاید هم خارج نیست. نمی‌دانم. نمی‌دانم. باید میان این همه شاید و نمی‌دانم و عدم قطعیت چیزی ثابت و قطعی پیدا کنم تا دیوانه نشوم، به جلو حرکت کنم و -خیلی خوش‌بینانه- بتوانم زندگی کنم.

  • نظرات [ ۴ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • چهارشنبه ۲۴ اسفند ۰۱

    نامه‌ای برای نجات و نامه‌ای برای رهایی

    اسنپ دراگونِ عزیزم آنقدر حرف‌های درونم موقع بیرون آمدن خودشان را به در و دیوار می‌زنند و پیچیده می‌شوند که تصمیم گرفتم آنها را به صورت احساساتم به تو ابراز کنم. درواقع به صورت نامه‌ای به تو (که در فرهنگ لغات من نامه‌ها همان احساسات هستند). می‌دانی؟ لازم نیست در نامه‌ها زیبا یا پیچیده باشیم. فقط کافی است تکه ی بزرگی از هیاهوی درونمان باشیم. من می‌خواهم تو هیاهویی از تغییرات درونم را ببینی، تغییر نگرشم و امیدم به ادامه ی تغییرات. دوست دارم انتظارم برای تغییرات بزرگ‌تر را ببینی. تغییراتی که می‌دانم چه هستند و نمی‌دانم. خیلی چیزها را نمی‌دانم. اینکه این همه تغییر خوب است یا بد. آیا نتیجه‌گیری هایم درست هستند؟ آیا واقعا دیگر لازم نیست برای دوست داشته شدن تلاش کنم؟ آیا دوست‌هایم وقتی خودم هستم و بدون تلاش برای زیبا حرف زدن حرف می‌زنم مرا دوست دارند؟ دوست دارم بدانم چه چیزی در من آزارشان می‌دهد و چه چیزی باعث می‌شود دوستم داشته باشند...؟

    ~~~

    لاله عزیزم. در حال نوشتن نامه‌ای به یکی از دوستان خیالی‌ام بودم که یاد تو افتادم. درواقع یاد تو بودم و تمام این مدت سعی می‌کردم از حرف زدن با تو فرار کنم اما دیگر نمی‌توانم. دلتنگی بر من چیره شده. دلتنگی و نگرانی‌ام از حست به من(که نکند از من خسته شده باشی). آیا از شنیدن حرف‌هایم که آنها را دست و پاچلفتی ادا می‌کنم اذیت نمی‌شوی؟ از اینکه به وضوح پیش تو کمی متفاوت هستم. می‌دانی؟ پیش تو کمی نگران هستم. نگرانم که رفتارهایم باعث بی میل شدنت به دوستی‌مان شود. می‌ترسم که هیچوقت نتوانم پیش تو و هرکس دیگری کسی که واقعا هستم باشم. می‌ترسم هیچوقت نتوانم کنترل ذهنم را پیش تو در دست بگیرم و این باعث شود حرف‌های جالبم به یادم نیاید و تو از خود بپرسی: «چرا این هیچوقت مکالمه رو شروع نمیکنه؟» دوستی با تو واقعا لذت بخش است طوری که انتظار دارم با خودت آرزو کنی می‌توانستی کسی دیگر باشی تا دوستی با خودت را تجربه کنی. کنجکاوم بدانم اگر می‌توانی اینقدر روی "درون" آدم‌های اطرافت تاثیر بگذاری درون خودت چه می‌گذرد. تو پر از شگفتی هستی کاش می‌توانستم این را همان‌قدرکه زیبا هستی به تو نشان دهم ولی از توان من و هر کس دیگری خارج است. از وقتی که آن هاله گلبهی رنگ را دور تو دیدم فهمیدم چیزی در تو متفاوت است. متفاوت و خاص. من بسیار خوش شانس بودم که تو را دیدم چون فکر نمی‌کنم آدم‌های زیادی باشند که بتوانند فردی خاص را زندگی‌شان ملاقات کنند که به شدت الهام‌بخش و درخشان است. نمی‌دانم باید چگونه نورها و رنگ‌های تازه‌ای را که در ذهن من معلق می‌کنی از وجودم خارج کنم و به دیگران هم نشان دهم. چیزی گیجم می‌کند... تو گاهی در من حس خلا به وجود می‌آوری. خلاءـی که تمام توانایی ها و احساساتم را زیر سوال می‌برد. اما تو باعث می‌شوی بخواهم بهتر باشم. همین برای از یاد بردن آن خلا کافی نیست؟ دلم برایت تنگ شده. امیدوارم هرچه زودتر هم‌دیگر را ملاقات کنیم.

  • نظرات [ ۳ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • سه شنبه ۲۳ اسفند ۰۱

    چالش دستخط #2 نامه ای به مائو

    «بسم الله الرحمن الرحیم»

  • نظرات [ ۱۲ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۹ دی ۰۰

    چالش دستخط #1

    +اصلا هم ذوق زده نیستم.D:

    ++منبع چالش.*-* همه هم دعوتنا.*-* ناگفته های دلتونو توی نامه به هر کس دلتون میخواد بگید.*-*

  • نظرات [ ۶ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • جمعه ۳ دی ۰۰
    آستریا همیشه میگه انسان ها قوی تر از چیزی‌ان که خودشون فکر می‌کنن.

    +امیدوارم ازاین وب حس خوبی بگیری.:)