بسم الله الرحمن الرحیم
در میان دیوار های سفید افکار پریشانم را رها میکنم، افکارم، هرکدام به رنگهای مختلف و اشکالی جدید در میآیند. به نظر میرسد میان این اشکال و الوان نخ باریکیست که افکار را به هم متصل میکند شاید بهخاطر این باید به هم متصل باشند که اگر من از اتاق خارج شدم و افکارم باقی ماندند و کس دیگری آمد تا در اتاق افکارش را بیرون بریزد افکارم با افکار او قاطی نشود. اگر افکار یک نفر دیگر وارد سر من بشوند چه میشود؟ نباید اتفاق خاصی بیافتد چون افکار او با ذهن او مطابقت دارد و ذهن من با هیچکس دیگر مطابقت ندارد؛ قطعا افکار او کمکم در ذهن من میمیرند و با اشک ها از ذهنم خارج میشوند.
شاید آن نخ بهخاطر این است که افکار من همگی یک نقطه ی مشترک با هم دارند. همگی بخشی از وجود من هستند و در همگی آنها ارزشها باورهای من یکسان است.
افکارم را به همین خاطر بیرون ریختهام. میخواستم نگاه دقیقتری به ارزشها و باورهایم بیاندازم. میخواهم خود را بیشتر بشناسم و میخواهم خود را اصلاح کنم، پس این نخها دقیقا همان چیزی هستند که من میخواهم. دیدن ارزش ها و اصلاح باورها کاری سخت است اما نتیجهاش لذت بخش.
+نوشته شده در تاریخ ۷ مهر ۱۴۰۰