۴۰ مطلب با موضوع «خواندنی‌ها» ثبت شده است

.From the former capcoward. P.S.I'm caphappy now

بسم الله الرحمن الرحیم

«به نظرت این عکس‌ها به دستت خواهند رسید؟»

    هنوز مطمئن نیستم چرا برایش عکس میگیرم، وقتی دلم نمیخواهد عکس‌هایم را ببیند. دلم نمیخواهد خبری از من داشته باشد. شاید هنوز از دستش ناراحت هستم شاید هم می‌دانم دیگر مثل قبل برایش مهم نیستم و دلم نمیخواهد تظاهر کنیم زندگی‌ما از هم جدا نشده.

    کلاه کپ نارنجی‌ام را طوری تنظیم می‌کنم که آفتاب چشم‌هایم را اذیت نکند. این قسمت پیاده‌رو درخت ها کمتر می‌شوند و سایه های کمتری پیدا می‌شود. از راه رفتن در نور متنفرم. حس میکنم همه نگاهم می‌کنند و انتظار دارند زمین بخورم تا روزشان را برایشان بسازم. البته این یکی از هزاران سناریوی درون ذهنم است که باعث می‌شود از راه رفتن در نور متنفر شوم. «او» می‌گفت دست از سناریوسازی های منفی بردارم. وقتی یک‌بار بعد از تعریف افکارم برایش مرا متهم به بزدل بودن کرد و گفت همه ی افکارم از غرورم نشأت می‌گیرد دیگر افکارم را برایش تعریف نکردم. تصمیم درستی گرفتم چون او فقط قضاوتم می‌کرد و بدون درک احساساتم مرا مغرور و ترسو صدا می‌زد. عکس دیگری از آسمان گرفتم. خورشید میان آسمان بود و ابرها مثل نقاشی برجسته های پفی، پف‌دار به نظر می‌آمدند. دوربین را کامل به طرف آسمان نگرفتم تا با دیدن قنادی آقای بارانی بفهمد به خانه ی چه کسی می‌روم اگر می‌فهمید با ری دوست شده‌ام و آنقدر به اون نزدیکم که به خانه‌اش بروم برای همیشه ارتباطش را با من قطع می‌کرد. نگرانی از سوراخی کوچک وارد وجودم شد. واقعا دلم می‌خواهد با او قطع رابطه کنم؟

*******

    با خستگی خودم را روی تخت انداختم تازه به خانه رسیده بودم و جوابم را در بین راه پیدا کرده بودم. جوابش «نه» بود. نمیخواستم با او قطع رابطه کنم و نمی‌دانم چرا. چون دلم می‌خواست وقتی حالش خوب نیست خوبش کنم؟ یا چون دلم می‌خواست کاری کنم به اندازه ی من درد بکشد؟

    نمی‌دانم چرا زودتر نفهمیده بودم ری مهربان است. امروز که پیشش بودم به من گفت هیچکس را آزار ندهم حتی اگر دشمنم باشد. گفت «او» به آن سادگی و آرامی‌ای نیست که تظاهر می‌کند. از حرف هایش فهمیدم ری فقط سعی می‌کرده حقش را از «او» بگیرد و «او» ماجرا را زیادی بزرگ کرده بود. با حرف زدن با ری تصمیم گرفتم درد‌هایی که «او» بر من متحمل شد جبران نکنم. شاید باید «او» را برخلاف میلم برای همیشه رها می‌کردم.

    نوشته‌ای که در کاغذ کوچک نوشته بودم با یک عکس درون پاکت گذاشتم و آدرس خانه ی جدید «او» را پشتش نوشتم.

+ من بدون تو خوشحال تر هستم. اتاقم را همان‌طور چیدم که خودم دلم میخواست. بدون تو کلاه کپ های زیادی خریدم. حالا هودی‌های مورد علاقه‌م که تو مسخره می‌کردی را می‌پوشم و به خانه ی ری می‌روم تا با هم وقت بگذرانیم. او آدم خیلی خوبی‌ست.

دیگر برایت عکس و نامه نمیفرستم. خداحافظ.

  • نظرات [ ۱۲ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • شنبه ۱ مرداد ۰۱

    آب های شفافی که تا زمان نگذرد سیاهی درونشان را نشان نمی‌دهند.

    بسم الله الرحمن الرحیم

    اشک ها کارشان همین است؛ یا افکار مرده را از ذهن خارج می‌کنند یا فشاری که افکار زنده می‌آورند. اشک ها پایین می‌آیند و سیاهی ذهن را روی گونه‌هایمان دفن می‌کنند. سیاهی را خارج می‌کنند تا حال ما بهتر شود؟ یا فقط می‌خواهند برای سیاهی های آینده جا باز کنند؟ از شوری دریای مواج سرمان شور می‌شوند یا ماهیتشان از اول شور و نمکین است و می‌دانند اگر بمانند نمک زخم های آینده‌ مان می‌شوند؟

  • نظرات [ ۴ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • جمعه ۳۱ تیر ۰۱

    دیوارهای سفید

    بسم الله الرحمن الرحیم

    در میان دیوار های سفید افکار پریشانم را رها می‌کنم، افکارم، هرکدام به رنگ‌های مختلف و اشکالی جدید در می‌آیند. به نظر می‌رسد میان این اشکال و الوان نخ باریکی‌ست که افکار را به هم متصل می‌کند شاید به‌خاطر این باید به هم متصل باشند که اگر من از اتاق خارج شدم و افکارم باقی ماندند و کس دیگری آمد تا در اتاق افکارش را بیرون بریزد افکارم با افکار او قاطی نشود. اگر افکار یک نفر دیگر وارد سر من بشوند چه می‌شود؟ نباید اتفاق خاصی بیافتد چون افکار او با ذهن او مطابقت دارد و ذهن من با هیچکس دیگر مطابقت ندارد؛ قطعا افکار او کم‌کم در ذهن من می‌میرند و با اشک ها از ذهنم خارج می‌شوند.

    شاید آن نخ به‌خاطر این است که افکار من همگی یک نقطه ی مشترک با هم دارند. همگی بخشی از وجود من هستند و در همگی آنها ارزش‌ها باورهای من یکسان است.

    افکارم را به همین خاطر بیرون ریخته‌ام. میخواستم نگاه دقیق‌تری به ارزش‌ها و باورهایم بیاندازم. می‌خواهم خود را بیشتر بشناسم و می‌خواهم خود را اصلاح کنم، پس این نخ‌ها دقیقا همان چیزی هستند که من میخواهم. دیدن ارزش ها و اصلاح باورها کاری سخت است اما نتیجه‌اش لذت بخش.‌ 

    +نوشته شده در تاریخ ۷ مهر ۱۴۰۰

  • نظرات [ ۸ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • چهارشنبه ۲۹ تیر ۰۱

    .I know why I don't cry

    بسم الله الرحمن الرحیم

    فلورا برای بار چهارم مجبور شد سکوت رو بشکنه. با چشم های اشک آلود تلاش می‌کرد حالت چهره‌اش رو حفظ کنه و صداش رو بالا نگه داره :« من نمیخوام برای خوشحال نگه داشتن تو، ناراحت باشم. متوجه نیستی؟ من و تو تغییر کردیم و تو فکر می کنی میتونیم مثل قبل باشیم.» جولیا به اشک‌هاش اجازه داد پایین بیان. آروم طوری که فلورا بشنوه گفت:« آره جولز بیا تا همیشه با هم بمونیم...» فلورا سریع به جولیا نگاه کرد و نفسش رو بیرون داد، جولیا ادامه داد:« خودت اینا رو دوسال پیش گفتی. حالا میخوای قولت رو بشکنی؟ میخوای تبدیل به همون کسی بشی که با احساسات دیگران بازی میکنه؟» 

    - بس کن جولیا. دارم بهت میگم ما تغییر کردیم. تو دیگه جولز نیستی. و لطفا سعی نکن حرف قدیما رو پیش بکشی.. من هم میتون...

    اشک های جولیا حالا دیگه صدا داشتن. فلورا تصمیم گرفت به جای نشونه رفتن قلب جولیا و ادامه دادن حرفش به یه جای ساکت تر بره. 

    روی جدول خیابون نشست. خیابون گلستان ششم - جایی که متعلق به اون بود.- اشک هایی که به گونه‎‌ش رسیده بودن رو کنار زد و زمزمه کرد:« ارزش این رابطه خیلی وقته که از بین رفته. پس گریه نکن فلورا.»

  • نظرات [ ۱۲ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • دوشنبه ۳۰ خرداد ۰۱

    شاید احساسات

    بسم الله الحکیم

    داشتم فکر می کردم اگر احساسات من و اون رو بسنجیم من بیشتر دوسش دارم اما می دونین بعدش به این نتیجه رسیدم که احساسات تنها چیز هایی هستن که حتی اگر قابل اندازه گیری بودند هم با زیاد و کم شدنشون ارزششون تغییر نمی کرد. چون اونا... احساساتن! اونها نخی هستن که ما رو به آدمای مختلف وصل میکنن و باعث میشن بهشون نیاز داشته باشیم. وابستگی ها همشون ارزشمندن چون اگر مراقبشون نباشیم به همه صدمه میزنن. اگر بخوایم برای احساسات ارزش بذاریم به آسیب دیدن یه نفر اولویت دادیم.

    فکر کردم ما هیچوقت از احساسات سر در نمیاریم. ممکنه مشخص بشه احساس یه نفر کمتر از احساسات طرف مقابلشه اما کسی چمیدونه شاید احساسات اون طرف فقط توی بدنش کم باشه اما تاثیرش روی زندگیش صدبرابر باشه. حتی شاید اینکه بعضیا احساسات رو با شدت کمتری تجربه میکنن به خاطر این باشه که سلامت جسمانیشون لطمه نخوره. اگر هاناهاکی واقعی باشه چی؟ شاید هاناهاکی وقتی به وجود میاد که شدت اون عشق یک طرفه خیلی بیشتر از تاب و توان جسم اون فرد باشه. شاید یهو یه چیزی توی دنیا اشتباه رخ بده و یه نفر آدمیو ببینه که احساساتش یهو بیش از حد شدت بگیرن و سکته کنه. کسی چه میدونه؟

    + اون کس جدیدی نیست. فقط گفتم اون چون ممکنه بعضیا بشناسنش یا بعدا خودش اینجا رو ببینه و نمیخوام قضاوت بشه.

  • نظرات [ ۵ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • دوشنبه ۱۹ ارديبهشت ۰۱

    چالش سی کالج~

    به نام خداوند سبحان

    های های هوی هوی.

    این چالش زیبا که در عنوان ذکر شده از وب شارلوت میاد. چالش آسان و زیبایی که کم وقت می‌بره.*-*

    کلمات رو نمیدونم از کجا انتخاب می‌کنم شاید گاهی از خودم بگم، گاهی از کتاب‌هام دربیارم و گاهی از پستای بیانیون کلمات دلنشینو در بیارم.*^*

    و همینطور دعوت می‌کنم از یاس ارغوانی (اول می خواستم به طور رسمی و تکی ایشون رو دعوت کنم.*^*)

    شروع چالش: ۰۰/۱۱/۷

    پایان چالش:۰۰/۱۲/۲۷

  • نظرات [ ۴۴ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • جمعه ۲۷ اسفند ۰۰

    .That's it

    به نام خالق انسانیت

    سلام! میخوام درد مورد یه چیزی صحبت کنم که هم اذیتم میکنه هم خوشحال.

    فکر کنم همه مون یه دوره این حس رو داشتیم که از یه آدم بدمون میاد اما دلمون نمیخواد بدمون بیاد... تا حالا شده دلتون بخواد همه ی آدمای دنیا رو دوست داشته باشید، اما یادتون بیاد خیلیا کارای بدی انجام دادن که دیگه شایسته ی اون عشق نیستن؟ بعد بگین نه امکان نداره همه شایسته ی چیزای خوبن و در آخر هم بدونید که همه شایسته نیستن... 

  • نظرات [ ۱۰ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • جمعه ۶ اسفند ۰۰

    اگر روح بودم!؟ :)

    (این دختر خیلی خوشگل و پاکه:)

    به نام خداوند این سرزمین

    قرار امروزم با گروهمون یعنی "کپه ی مرگ گذاشتگان" کنسل شده بود و مجبور بودم فعلا توی پناهگاه جدیدی که پیدا کرده بودم بمونم. این اولین باری بود که داشتم دختری که توی پناهگاهم مستقر بود رو دقیق می دیدم. معمولا خیلی به هم توجهی نداشتیم اون کار خودشو می کرد منم کار خودمو ولی امروز حوصله م سر رفته بود و دختره سوژه ی خوبی به نظر می رسید.

  • نظرات [ ۵ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • جمعه ۱۵ بهمن ۰۰

    آرامش شبانه

    به نام آرام کننده ی دل‌ها

        ذهن آشفته‌ام برای یافتن آرامش تقلا می‌کرد. به طرف پنجره ی ماشین برگشتم بلکه بتوانم به آرام یافتن او کمک کنم.

  • نظرات [ ۸ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۲۳ دی ۰۰

    سخته. خیلی سخت.

    بسم الله الرحمن الرحیم

    این یه چرخه‌ست که هر دفعه طی میکنم و وقتی به نقطه ی پایان میرسم همون سیر قبلی دوباره شروع میشه. این از اون چرخه های درست و خوب نیست. این چرخه اشتباهه. اصلا نباید چرخه باشه من باید بعد از یه دور به پایان رسوندن این چرخه ازش درس بگیرم، اشتباهاتم رو تکرار نکنم و به جای شروع کردن مسیر قبل یه راه جدید بسازم. راه ساختن سخته. خیلی سخت. همزمان که سعی میکنم با خودم کنار بیام و همه ی اشتباهات کوچیک و بزرگم رو توی سر خودم نزنم، سعی میکنم بفهمم کجای کارم می‌لنگه. و این برای من سخته. خیلی سخت. دلم میخواد امید و انگیزه‌ای که فقط چند دقیقه تو وجودم زنده میمونه، تا ابد جاودان بمونه اما کسی که برای مسیرش چرخه ی جدید نمیسازه و اشنباه کارشو پیدا نمی‌کنه خیلی ضعیفه. ضغیف تر از اون چیزی که فکرشو بکنه. من میدونم. میدونم این آدم ضعیف خیلی چیزا ندارن اما هنوزم خیلی چیزا رو از دست نداده مثل پاهاش که میتونه باهاشون ادامه بده و دستاش که میتونه باهاشون بسازه. پس چرا بلند نمیشم و سعی کنم با همین چیزایی که دارم به چیزایی که ندارم برسم؟ چرا بلند نمیشم؟

  • نظرات [ ۰ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • چهارشنبه ۱ دی ۰۰
    آستریا همیشه میگه انسان ها قوی تر از چیزی‌ان که خودشون فکر می‌کنن.

    +امیدوارم ازاین وب حس خوبی بگیری.:)