دخترک که گریه می کرد من فقط نگاهش کردم.
بسم الله الرحمن الرحیم
اشکهای زلال آسمان که به شیرینی بستنی شکلاتیای که هر شب میخوردند و اشکهای او که از موج های آهنگین دریا هم شور تر بود، در هم آمیختند.
بسم الله الحمن الرحیم
هوا سرد بود و لپهایش به رنگ گل سرخ در آمده بودند و باعث میشد قلب پسر که آرام و یواشکی از گوشهای نگاهش میکرد تندتر بزند، هر حرکتش پسر را دیوانه میکرد دختر موهایش را پشت گوش داد و این پا و آن پا کرد. خیابان تاریک بود و میترسید. گوشیاش را از کیف کوچک سیاهش در آورد و خواست به پسر زنگ بزند که با باد خنک بوی آشنایی به مشامش رسید. بوی ادکلنی که خودش برای تولد پسر خریده بود باعث شد دختر ناخودآگاه لبخندی بزرگ و نورانی بزند و باعث شود خیابان روشن شود. لبخند دختر تیر آخر را به قلب پسر زد. پسر آرام به طرف او قدم برداشت و دختر را در آغوش گرفت. صدای قلب هر دویشان با هم موسیقیای از جنس عشق ساخته بود. پسر به آرامی حلقه ی دستانش را باز کرد و به دختر گفت:« همینجا وایسا الان میام.» و دوباره در سایه ها پنهان شد. دختر با گیجی ناپدید شدن پسر را تماشا کرد. پسر موبایلش را روشن کرد و پیامی داد که بلافاصله چراغ های ساختمان روشن شد. دختر با روشن شدن یکباره ی خیابان برگشت. قلب نورانیای که در مقابلش بود باورنکردنی و زیبا بود. برگشت تا پسر را پیدا کند. پسر درحالی که صورت خوشحال دختر را نگاه میکرد ، خوشبختی را لبخند میزد.
+عکس اون بالا رو دیدین؟ آیکون وب و فونت Asteria عوض شده. *-*
++آیکون رو به لطف مطلب مفید ایشون درست کردم.^-^
بسم الله الرحمن الرحیم
از نظر یه دانشمند که من باشم میل نداشتن به نوشتن مثل احساسات درجه بندی داره. همونجوری که وقتی از یه بچه میپرسن چقدر مامانت رو دوست داری و اونم میگه 10 تا، میل نداشتن به نوشتن هم میتونه اینجوری ابراز بشه.
- کالیستا! از ده تا چند تا میل به نوشتن نداری؟
- 10 تا!
این سوال از دانشمندی که اول پست ذکر شد پرسیده شده بود. دانشمند بعدا توی یکی از مصاحبههاش گفت:« من درجهبندی های "میل نداشتن به نوشتن" رو زمانی که خودم توی درجه ی دهم غرق شده بودم، کشف کردم! تقریبا ساعت دوی صبح 26م شهریور 1400 بود. البته من این حس رو از اول روز داشتم اما فکر میکردم برطرف میشه کمکم با بر طرف نشدنش احساس نگرانی پشیمونی کردم آخه توی محله با کلمات یخ شکنی میکردیم..هنوز هم میکنیم و من پشیمون بودم که چرا یخشکنیام دیر وقته؛ اون زمان سرد و تاریکه، همه خوابن و باید مواظب سر و صدا باشی، تنهایی و زود خسته میشی و... »
توی یکی از مصاحبه های دیگه که مجری زرنگ تر بود ازش پرسیده شد :« خب راه حل از بین بردن این حس چیه؟»
- من خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم از بین بردن این حس راه سختیه و راه حلهای آسون تری وجود داره. شما باید این حس رو تبدیل به یه حس مثبت بکنید! بهترین روش برای اینکار نوشتن بیهدفه. یعنی نویسنده به فکر نقطه ی پایان نوشتهاش نباشه ایده ها رو با هم قاطی کنه و فقط بنویسه. یک راه دیگه نوشتنِ ننوشتن ئه! از ننوشتن بنویسید. از اون حس منفی و مسخره بنویسید. از این بنویسید که چیزی رو خراب کرد؟ اگر آره چجوری؟ میشه گفت یهجورایی ننوشتن میشه یه ایده! راه حل های دیگهای هم حس که متاسفانه الان به یاد نمیارم ولی نگران نباشید الان میگم چجوری برای خودتون را حل اختراع کنید! تنها کاری که باید بکنید اینه که توی راه حلتون نوشتن هم وجود داسته باشه!»
+ #شیب-خوب-است-خیلی-خوب
++ و ننوشتن، نوشتن شد
+++ عجیبه که حتی نمیخوام جواب کامنتا رو بدم انگار ننوشتن فشار اورده!
بسم الله الرحمن الرحیم
صدای دریا گوش همه را نوازش میداد اما برای او انگار یادآوری گوشهای فراموش شده از ذهنش بود. هر وقت صدای موجهایی که خود را به زحمت به ساحل میکشاندند، گاهی با صخرهها برخورد میکردند و بوی رطوبت و نمک را به آسمان میفرستادند، میشنید، آرزویی یا شاید انگیزهای در دلش به وجود میآمد که خود را پیدا کند. اینبار اما هر چه صدای دریا بیشتر میشد میترسید، شاید این صدا نبود که از آن میترسید شاید نزدیک شدن به تصمیمش بود که ترس در دل بزرگش ایجاد میکرد. پریدن در دریا آن هم زمانی که دریا مجنون شدهاست و موجهایش در افسار باد خشمیگن اسیرند، فکر جالبی به نظر نمیرسد. نباید میگذاشت شک و ترس جلوی تصمیمش را بگیرد از قبل به اینجایش هم فکر کرده بود. به اینکه ممکن است تا آخر عمر بدن بیروحش سوار بر موجها سفر کند و قبل از رسیدن به خشکی از بین برود. هیچکس آن اطراف نبود تا جلویش را بگیرد و حداقل از این موضوع خوشحال بود.
دیگر صبر و تماشا کافی بود باید تصمیمش را عملی میکرد. به پاهای لخت و خیسش نگاه کرد، قرمز شده بودند و سردشان بود اما انگار از او خواهش میکردند تا به جای بهتری هدایتشان کند، التماس میکردند کاملا در آب فرو بروند دریا را حس کنند. پسر دیگر منتظرشان نگذاشت. جلوتر رفت تا به نقطه ی عمیقتری از دریا رسید. در آب شناور شد و به صدای دریای آشفته گوش کرد. آرام شد. انگار حس گمشدگی خیلی نزدیکش بود. جلوتر رفت، شنا کرد و شنا کرد. خیلی دور شد. دیگر ساحل زرد و سیاه را از یاد برد و تنها چیزی که میدید و میخواست آبی دریا بود. آنجا فقط متعلق به او بود. احساس آرامش میکرد. طوفان تمام شده بود و خورشید به شکل عجیبی خود را روی دریا انداخته بود. پسر نفس خود را نگه داشت و رفت زیر آب. ماهی های کوچک شنا میکردند و از او دور میشدند. آفتاب کمی پولکهایشان را مانند خردهالماس درخشان کرده بود. پسر در دریا شنا میکرد و هر لحظه بیشتر پیدا میشد. چند ساعت گذشت؛ میخواست ییشتر شنا کند و بیشتر جای جای دریا را کشف کند و به نام خود بزند اما خسته بود. بدنش ضعیفتر از آن بود که بتواند مدتی طولانی در آب بماند. با خود میگفت باید بماند، آنجا جهان گمشده ی او بود؛ او متعلق به آنجا بود، کجا میرفت؟ میدانست کسی نیست که دلتنگ کسی شود و کسی هم دلتنگ او نمیشد. هرچند اشتباه فکر میکرد. فقط دنیای پیدا شدهاش را میخواست. چشمانش را بست، صدای دریا را شنید، تصویرش را تصور کرد، ماهی ها را دید که به زیبایی شنا میکردند و خودش را دید که با دریا خلوت کردهاست. فقط خودش و دریا. دلتنگ دریا شد و دلتنگی دریا را حس کرد. نوری در خیالاتش دید دریا ناپدید شد و فقط نور ماند. به طرف نور شنا کرد و رویایش به حقیقت پیوست.
+ تجربه ی جدید کسب شد.
++ خود میخک گفت که نیت مهمه پس ما هم به ساعت نگاه نمیکنیم.
+++ میخواستم دوباره از روزم. بنویسم اما دیگه پیش خودم خجالت کشیدم عزمم رو جزم کردم و یه چیزی نوشتم.
++++ میخواستم راجع به انیمیشن Song of the sea هم بنویسم ولی خب زیاد نمیشه. چون من اصلا تو کار تحلیل نیستم و ترجیح میدم تحلیل بخونم تا بنویسم. البته احساسات رو هم میشه نوشت.
+++++ شاید بهتر باشه آهنگش رو نگه دارم برای یه موقع دیگه.
++++++ He and sea از نظر گرامر درسته؟
«بسم الله ارحمن الرحیم»
همه دور همدیگر جمع شده بودند تا بار دیگر خاطرات زیبا و گاهی غمناک بابابزرگ را بشنوند. بابابزرگ یکی از کوچکترین بابابزرگهایی بود که بچه دستکشها دیده بودند، همیشه روحیه ی سرزندهای داشت و بیشتر از همه به این معروف بود که خیلی معصوم است. همین چیزها باعث شده بود بابابزرگ خیلی محبوب شود و همه برای شنیدن قصههایش دور هم جمع شوند.
بابابزرگ سرفه ای کرد و با لحن آرام و درعین حال شادابش گفت:« امروز میخوام یه داستان غمناک براتون بگم، داستانی که برام زیباترین خاطرات رو به همراه داره و همیشه کمکم میکنه داستان های شاد رو به یاد بیارم. این قدرت داستان غمناکمه.» دستکش ها تکانی به کامواهای خود دادند تا صدای بابابزرگ را بهتر بشنوند داستان های غمناک بابابزرگ گاهی خیلی زیبا بود. بابابزرگ نگاهش را در جمع چرخاند و شروع کرد به گفتن داستان:« یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. یه دستکش کوچولویی بود که گوشه ی کمد نشسته بود. دستکش کوچولو مثل جفتش چهار تا انگشت سبز و یه انگشت نسکافهای داشت. همه میگفتن دستکش کوچولو و جفتش خیلیــــی خوشگلن چون علاوه بر انگشتای خوشگلشون طرح خوشگلی هم دارن، یه نوار قهوهای پررنگ زیر انگشتای سبزشون و زیر اونم ادامه ی انگشت شست نسکافهای- -شون بود. ولی خود دستکش کوچولو اینجوری فکر نمیکرد. دستکش کوچولو اون نوار آبی آسمونی و قسمت قرمز رنگ روی مچشو بیشتر دوست داشت و به نظرش اونا از همه خوشگلتر بودن، آخه پسر کوچولویی هم که دستاشو با دستکشا گرم میکرد همین نظرو داشت. دستکش کوچولو عاشق پسر بچه و دستای گرمش بود، عاشق این بود که برف بازیش رو میتونه با تار و پودش حس کنه و باعث بشه خندههاش تا آخر شب ادامه پیدا کنن. پسر بچه همیشه با دستای کوچیکش خودش شخصا دستکش کوچولو رو روی شوفاژ میگذاشت که گرم بشه، حتی بعضی اوقات باهاش حرف میزد و از برفهایی که هنوز آب نشده بودن حرف میزد. وقتی پسرکوچولو مریض میشد دنیا هم رو سر دستکش خراب میشد دوست داشت بپره و دستای پسربچه رو بگیره تا زودتر خوب بشه و اشکاش دیگه صورتشو خیس نکنن. دستکش کوچولو همیشه از لای کمد، روی شوفاژ و حتی از روی زمین حواسش به پسر کوچولو بود. یه روز تابستونی، دستکشکوچولو یاد آخرین روز برفی افتاد پسر بچه به زور سعی میکرد دستکش رو دستش کنه و وقتی موفق شد مچ دستش یه کم معلوم بود، دستکش اون روز با خنده های پسر خوشحال بود تا اینکه نگاه مادر پسربچه به خودش رو دید. مادر توی فکر بود و همش به مچ برهنه ی پسرش نگاه میکرد، دستکش سعی کرد خودشو بکشه و روی مچ پسرو بپوشونه اما موفق نشد. میترسید حرفایی که کاموا ها تو سرش انداخته بودن درست باشه یعنی دیگه نمیتونست صدای خنده های پسر بچه رو بشنوه؟ داشت خودشو دلداری میداد که در کمد باز شد مادر پسر بچه بود! جفتش با دیدن مادر خودشو زیر یکی از جورابا قایم کرد اما دستکش کوچولو جلوی جلو بود! مادر دستکش کوچولو رو برداشت، نگاهی به داخل کمد انداخت و با دیدن دومین دستکش در کمد رو بست.
دستکش چشماشو باز کرد دور و برش یه عالمه لباس و شلوار و جوراب بود، دلش گرفت، قرار نبود هیپچوقت پسرک رو دوباره ببینه.»
همه ی دستکش کوچولو ها از پیر جوون در حال اشک ریختن بود دستکش های بزرگتر فقط ناراحت بودن. این غمو فقط دستکش کوچولو های حس میکردن چون همیشه عاشق صدای خنده های یه نفر بودن.
+ خوش خوندین
++ عکس سر پست نشان دهنده ی هنر عکاسیمه :/ به خاطر همین هنر عکاسیم تصمیم گرفتم گذاشتن عکس دستکش رو بیخیال بشم.
+++ چی میخواستم بگم؟
بسم الله الرحمن الرحیم
- هااااا(خمیازه) ، وای چه خواب خوبی بود.....آه صدای بارون و گنجشک ها توی فصل بهار .... میتونستم با چیزی بهتر از این بیدار بشم؟
«بسم الله الرحمن الرحیم»
نسیم شبانه گونهام رو نوازش میداد. موهام رو آزاد کرده بودم تا با باد برقصن و با تصور اینکه یک پیراهن ابریشمی یشمی تنمه سعی میکردم پاهام رو در خالی ترین قسمت های گلزار بذارم تا هیچ گُلی له نشه. گل های سفید و آبی قلبم رو به وجد میآوردن این طبیعت زیبا و آسمون پرستاره خیلی رویایی بود.
سعی کردم با رعایت «له نکردن گلها» چرخی بزنم و بذارم دامن ابریشمی خیالیم توی باد برقصه ، چندان موفق نبودم...
صدای جیرجیرک ها موسیقی ای بود که باهاش میچرخیدم و میرقصیدم. دوباره نسیم ملایمی وزید و موهام رو به پرواز درآورد منم سرمست به رقصیدن ادامه دادم.
خوشحال بودم ، یکی از زیبا ترین صحنههای عمرم رو دیده بودم و شادی یکی از صد احساس خوشایندی بود که داشتم.
دوربین پولارویدم در آوردم شروع کردم به عکس گرفتن؛ از گلها ، آسمون ، چمن ، کوهها و هر چیزی که میتونستم عکس گرفتم . با اینکه دوربین هایی بودن که با کیفیت تر از این دوربین عکس میگرفتن ولی من از قصد این دوربین رو خریدم چون رویایی بود اینکه عکسات رو تکون بدی و منتظر باشی خیلی قشنگ بود و اینکه بعدش یه عکس قشنگ ظاهر بشه و دوباره به خاطر دیدن یه صحنه ذوق کنی از اونم قشنگتر.
بالاخره یادم افتاد تا لبخند نزنم امشبم کامل نمیشه پس لبخند زدم و اون خاطره رو ثبت کردم یه لبخند از ته دل لبخندی که میدونستم زیباترین لبخندم تا به الانه.
عکسی از خودم که لبخند زده بود گرفتم و همونطور که تکونش میدادم بیشتر لبخند زدم وقتی ظاهر شد دیدم دوربین رو زیادی عقب گرفتم و جزئیات صورتم خیلی معلوم نیست اما لبخندم ... کاملا معلوم بود موهای رقصانم ، شب پرستاره و لبخند من به نظرم زیباترین هارمونی جهان بود.
با چشمهای بسته نشستم ، هنوز خیلی خوابم میومد اما نور خورشید از پشت پلک هم کور کننده بود . چشمام رو باز کردم اما جایی بودم که انتظارشو نداشتم زمین سفت ماسه ای و آبی بی انتهای رو به روم کاملا از اتاقم متفاوت بود. داشتم با خودم فکر میکردم چطوری سر از اینجا در آوردم که ناگهان لرزشی رو توی جیبم حس کردم . دستم رو داخل جیبم کردم. موبایلم بود که میلرزید و روش اسم مامان پدیدار شده بود. گوشی رو جواب دادم و با مامانم حرف زدم اما اون هم نمیدونست چرا من اینجام . نگاهم رو به آسمون میدم، آسمون آبی، صاف صافه، اما انگار چیزی رو درون قلبم مچاله میکنه و باعث میشه دیشب رو به یاد بیارم.