۴۰ مطلب با موضوع «خواندنی‌ها» ثبت شده است

معلق میان عدم قطعیت ها

اسنپ دراگون عزیزم، سلام. 

امروز برایم اتفاقات قشنگی پیش آمد اما من در یک حباب ضخیم بودم که مدام در آن به خواب می‌رفتم و این باعث شد فکر کنم واقعا دارم با خودم چه می‌کنم؟ زندگیم به یقین بهتر از قبل شده؛ این مرا خوشحال می‌کند. حداقل الان اجتماعی‌تر شده‌ام، می‌توانم با آدم‌ها حرف بزنم و یاد گرفته‌ام چطور از "در جمع بودن" لذت ببرم. با این حال چیزی در اعماق وجودم منتظر است تا بیدار شود و من از متصل شدن به او و بیدار کردنش ناتوانم. ناخودآگاهم و حتی خودآگاهم از وجود او و ضروری بودن وجودش آگاهند اما چگونه او را بیدار کنم و تبدیل به بخشی از خود بکنم؟ باید چه کاری کنم تا تغییری بزرگ ایجاد شود و آن حسِ قدرتمندِ نیاز (نیاز به تلاش برای آینده) بیدار شود؟ 

باور دارم انسان‌ها از توانایی‌های بی‌شماری برخوردارند. توانایی‌هایی که نیاز دارند شناخته شوند آن‌وقت طوری شکوفا می‌شوند و صاحبشان را توانا می‌کنند که هیچ حسرتی(حسرت بیهوده بودن، حسرت زندگی نکردن) بر کسی نمی‌ماند. حال من مانده‌ام و توانایی‌های شناخته شده و ناشناخته‌ام که یک روز در میان، به آنها می‌پردازم و زمان کافی برای به بالاترین حد رساندن هیچ کدامشان نمی‌گذارم. همین نوشتن. چرا این‌قدر در نوشتن متن‌های جدید و جدی شک دارم؟ انگار در هر مسیری نیاز به مشوقی دانا و آگاه دارم تا راه را نشانم دهد اما خودم هم از نیازم به مشوق خسته شده‌ام. می‌خواهم در مسیر یاد بگیرم، آزمون و خطا کنم، شکست بخورم و موفق شوم و در نهایت بتوانم بگویم زندگی کردم! راستش را بخواهی نمی‌دانم چگونه درست تقسیم زمان کنم. چگونه به برنامه‌ای زمان‌بندی شده پایبند باشم و بعد از چند روز از خط قرمز برنامه خارج نشوم؟ خودم فکر می‌کنم باید همان حس نیازی را که گفتم بیدار کنم اما کسی چه می‌داند شاید هم مشکلی دارم که نمی‌توانم. شاید کاری هست که نمی‌کنم حرف‌هایی هست که نمی‌زنم. شاید تمام ابعاد زندگیم به هم مرتبطند و من باید کیفیت همه را با هم بالا ببرم که از توانم خارج است. شاید هم خارج نیست. نمی‌دانم. نمی‌دانم. باید میان این همه شاید و نمی‌دانم و عدم قطعیت چیزی ثابت و قطعی پیدا کنم تا دیوانه نشوم، به جلو حرکت کنم و -خیلی خوش‌بینانه- بتوانم زندگی کنم.

  • نظرات [ ۴ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • چهارشنبه ۲۴ اسفند ۰۱

    سرخی میان یکنواختی ها

    نور خود را از لا به لای کرکره به زور وارد کرده بود و نواری روشن روی صورتش انداخته بود. مژه های قرمزش زیر نور می‌درخشیدند و به طلایی می‌زدند. چشمانش را باز کرد، این بار چشمان عسلی‌اش بودندکه زیر نور جان گرفتند و آنقدر آشکار شدند که عمقشان را می‌دیدی. پتوی سفید را کنار زد و پاهایش را از لب تخت سفید آویزان کرد. پیژامه ی سفیدش که پر از خرس های قهوه‌ای کوچک بود با حرکت پاهایش به تخت کشیده میشد. نوک پاهایش را کشید و آرام شصت پایش را روی زمین چوبی گذاشت و در آخر پاشنه ی پایش چوب بلوط را لمس کرد.

    با سرعت از پله ها پایین می‌آمد. دستش روی نرده چوبی کشیده می‌شد و موهای موج‌دارش بالا و پایین می‌شدند. بویی شیرین به همراه بوی توت فرنگی های سرخ تازه، هوش از سرش پرانده بود. وارد آشپزخانه شد. کابینت های سفید، میز چوبی قهوه‌ای و در مرکز همه این رنگ ها، کرم رنگی پای و سرخی توت فرنگی های روی آن به چشم می‌آمد. ظرف پای را کنار زد. همانطور که انتظار می‌رفت زیر آن کاغذ آبی رنگ مخصوص "مادر" خودنمایی می‌کرد. پای، یک هدیه یا شاید هم یک بهانه برای آشتی دوباره بود.

    +چیزی که میخواستم نشد. دلم میخواست با توصیف رنگ قهوه ای چوب توی قسمت های مختلف خونه ی حس گرم و دنجی القا بشه و در عین حال با رنگ سفید الگوی گرم بودن رو به هم بزنم و یه کم خنثی باشه فضا. زمانی که از خواب بیدار می‌شد توی ذهنم جزئیات بیشتری داشت. مخصوصا تختش توی ذهنم یه نقش کلیدی‌ای برای القای حس خوب داشت که اینجا برای خسته کننده نشدن اصلا به تخت نپرداختم. رنگ قرمز توت فرنگی ها و اون استیکی نوتت آبی رنگ مهم ترین رنگ ها بودن. متفاوت و روح بخش.:"> 

    ++ حس میکنم در حق عکس پست اجحاف شده چون این عکس... وای کلی سناریو و داستان توی مغزم میریزونه.:")))

  • نظرات [ ۴ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • شنبه ۱۷ دی ۰۱

    رویای دستانت

    اگر نمی‌توانم دستانت را بگیرم، اگر می‌ترسم، کاری می‌کنم تو دستانم را بگیری. اگر بازی‌های کودکانه هم جواب ندهد خود را غرق می‌کنم. امکان ندارد مرا نبینی که به خاطر تو غرق می‌شوم نه؟ دستانت را پیش چشمانم می‌بینم؛ مرا دعوت به بالا آمدن می‌کنند. در حالی که غرق می‌شوم بالاخره دستانت را می‌گیرم. حالا که غرق می‌شوم خودت آنها را به طرفم دراز کردی نه؟ می‌دانستم جواب می‌دهد.

    اما یک چیز را به من بگو پس چرا با اینکه دستانت را گرفته‌ ام هنوز در حال غرق شدنم؟

    +دارم اذیت میشم که نمیتونم بلندتر بنویسم

  • نظرات [ ۸ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۸ دی ۰۱

    گاهی هم فکرت.

    تو خیلی عجیبی. همه جا ازت یه اثری هست، صدات، اسمت، وسایلت، اما خودت هیچوقت در دسترس نیستی.

  • نظرات [ ۵ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • سه شنبه ۶ دی ۰۱

    روح تو، درد من

    - به یاد داری زمانی که روی تاب نشسته بودم و هلم می‌دادی؟

    به نام کنار هم بودن‌ها

        باد میان برگ‌های سبز درختان گردو می‌وزید، خنک بود و صورتم را نوازش می‌داد. برای حال و روز من آن باد زیادی خوب بود. چگونه ممکن است زندگی آدم ها اینقدر از هم جدا باشد؟ طوری که وقتی چشمانم تلاش می‌کنند هیچ اشکی از کاسه‌شان خارج نشود، صدای خنده های از ته دل دو نفر را می‌شنوم و قلبم سنگین‌تر از قبل می‌شود. اما آنها نمی‌فهمند قلبم گرفته‌تر می‌شود و از کنارم رد می‌شوند. همینقدر زندگی‌مان جدا بود. قبل از اینکه مغزم دستور بدهد از اینکه خوشحالی‌شان را خراب نکردم، خوشحال شوم، قلبم بیشتر می‌گیرد. از اینکه دیگر صدایش را نخواهم شنید ناراحتم. بله همیشه می‌گفتم...ختم فقط برای این است که بازماندگان غمشان را تخلیه کنند اما حالا متنفرم که می‌خواهم غمگین نباشم. حالا متنفرم که می‌دانم عزاداری فقط برای غم های خودم است چون اگر نمی‌دانستم اینطور با شنیدن خنده‌ها او را به یاد نمی‌آوردم. اگر نمی‌دانستم، گوشه‌ای در حال عزاداری بودم و غم‌هایم را تخلیه می‌کردم. همه چیز تاریک است و این یک واقعیت است که بعد از تو من هم بوی مرگ خواهم داد. مگر نه اینکه درد و غم روح مرا می‌کشد؟

  • نظرات [ ۱۹ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۲۸ مهر ۰۱

    برای عشقمان

    false god
    lover
    By taylor swift

    Magic Spirit

    به نام متصل کننده ی نخ های قرمز

    این اتاق را ساخته‌اند که با هم، با موسیقی، دست در دست هم، چشم در چشم، برقصیم. پاهایمان را مانند همدیگر عقب و جلو ببریم اما من برایت ناز کنم، الگو را به هم بزنم و دور خودم بچرخم تا تو نزدیکتر آیی. من ناز می‌کنم تا تو قدم اول را برداری. بعد که دستم را دوباره می‌گیری، دستت را محکم‌تر می‌گیرم و سرم را به قلبت نزدیک می‌کنم تا با هر تپش، وجودت را به قلبم یادآور شوم و او با هر تپش تو می‌تپد. در واقع من به خاطر تو زنده‌ام. عشق ما مانند عشق ژولیت و رومئوست اما قول بده اگر مرا دیدی که روی زمین دراز کشیده‌ام و دستانم سرد است سم را به لبانت نزدیک نکنی حتی اگر هیچوقت بیدار نشدم هم این کار را نکن. این کاشی‌ها، فرشته‌های گچی و سقف سفید صدای پاهای مرا به تو یادآوری خواهند کرد. آنها مرا برای تو تصویرسازی خواهند کرد که می‌چرخم و موهای سیاهم را با دامن سفیدم به رقص در می‌آورم. آنها زمزمه‌های آراممان که با حرکات آرام پاهایمان همراه می‌شدند به تو یادآوری خواهند کرد. پس برای بار آخر تو قدم اول را بردار و اجازه بده صدای زتدگیم را بشنوم. سقف زیباست وقتی در آغوش تو به آن نگاه می‌کنم.

  • نظرات [ ۲۵ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۳۱ شهریور ۰۱

    I'll just dance

    به نام خالق آن درخت

        آسمان آفتابی با لبخندش قلبم را گرم می‌کرد. من هم با رقص زیر طرح و نقش پنبه‌ای او از ساقه بزرگِ تلاش‌هایم بالا می‌رفتم و روزهای قبلِ جوانه زدن لوبیا را به خاطر می‌آوردم. زمانی که با آسمان بارانی گریه می‌کردم و اجازه می‌دادم اشک‌هایم بیابان روزهایم را آبیاری کند؛ اشک‌هایی که باعث تقویت و جوانه زدن لوبیای سحر‌آمیزم بودند. آن اوایل البته، اشک‌هایم را دوست نداشتم. انگار که تنها کارشان "ضعیف" صدا کردن من بود، اما بعد که زیر آن درخت عظیم و خارق‌العاده خوابیده بودم، به جای کابوس همیشگی، رویایی متفاوت دیدم. چمدان چرمی سیاهی در دست داشتم و کت و شلواری رسمی بر تن. همه چیز حسِ جدیدِ "موفقیت" می‌داد اما جدیدتر از هرچیز نوع راه رفتنِ منِ درون رویا بود. با اعتماد به نفس، خوشحال و موزون؛ مانند رقص. از آن موقع به بعد هرگاه به اهداف ریز و درشتم می‌رسم، زیر آن درخت، بدون هیچکس، جشن می‌گیرم. جشنی برای تمام چیزهایی که فقط خودم، در مسیر به دست آوردنشان جنگیدم.

        حال با اعتماد به نفس و موزون راه می روم، گویی می‌رقصم. زندگی معیوبم همیشه مرا در رقص‌ها همراهی نمی کند اما هیچ‌وقت هم صحنه ی رقصم را از من نمی‌گیرد. هر وقت زمین می‌خورم نور بیشتری رویم می‌اندازد و در اوجم روی کس دیگری تمرکز می‌کند. با همه اینها و با همه ی ناهمواری‌هایش هرگاه تقه‌ای به این زمین رقص زدم، صدایش را شنیدم.

  • نظرات [ ۲۵ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • يكشنبه ۲۰ شهریور ۰۱

    ما. با هم.

    به نام خداوند لحظه‌ها

        آدم‌ها می‌گویند لحظات خاص مانند عکس در ذهنشان ثبت می‌شود و هر شب که تنها می‌شوند این عکس‌های خاص دوربینِ چشم، روشنایی تاریکی‌شان می‌شود؛ اما من نمی‌توانم این لحظه را ثبت کنم. همین لحظه‌ای که جلوی من رکاب می‌زنی و موهایت با رقصیدن در هوا اجازه می‌دهند لبخندت را ببینم، که کشیده‌تر از این نمی‌شود. همین لحظه‌ای که میان زمین و هوا در پروازی. همین لحظه‌ای که مدام فراموش می‌کنم و فراموش می‌کنی چه کسانی هستیم. این حس - حس یک موجود ناشناخته و رها - باعث می‌شود رویای آزادی در سر بپرورانیم و شاید رویای ابدی بودنِ با هم بودنمان.

        آرام‌تر رکاب می‌زنی تا کنار هم قرار بگیریم. با لبخند زدن حرفی را می‌زنم که هر دفعه می‌گویم: «وقتی با هم میایم دوچرخه‌سواری خیلی خوشحالی و وقتی خوشحالی خیلی خوشگلی.» سرت را تکان می‌دهی اما چشم از جاده ی جلویمان بر نمی‌داری، کاش می‌توانستم این لحظه را مانند عکس در ذهن ثبت کنم. می‌گویی: «ولی اگر همینطوری بهم نگاه کنی با مخ می‌خوری زمین...»

    - اگر این جمله رو یکی دیگه بشنوه چه فکری می‌کنه؟

    - فکر می‌کنه عاشقمی و شبا خواب عروسیمونو می‌بینی~

        راستش در این لحظه واقعا حس می‌کنم عاشقت هستم. من در کل عاشقت هستم اما در این لحظه حس می‌کنم همه باید عاشقت باشند؛ چون وقتی کسی را دوست داری ناخودآگاه به او شبیه می‌شوی و تو در نورانی‌ترین حالت ممکن قرار داری اگر آدم‌ها دوستت داشته باشند آنها هم مثل تو نورانی می‌شوند، مگر نه؟

  • نظرات [ ۱۲ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • شنبه ۱۲ شهریور ۰۱

    تلقین منفی، زشت است؛ هم صورتش هم درونش.

    به نام خدای حکیم

    پوچم... نه این دروغه..من فقط نیاز دارم با خودم کنار بیام. من پوچ نیستم و تا وقتی هم که نجواها رو می شنوم پوچ نمیشم. من تا وقتی به خودم اجازه ی امیدوار بودن بدم پوچ نمیشم.

    من هیچوقت از خودم اجازه ی امیدوار بودن را نمی گیرم تا بتوانم با دنیا کنار بیایم. من می توانم از این سیاهی به روشنایی بروم و میدانم شاید ان روشنایی نیز سیاه بشود پس به روشنایی دیگری می روم و دعا میکنم در آخر به روشنایی ابدی برسم. به خدا.

  • نظرات [ ۱۶ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • دوشنبه ۷ شهریور ۰۱

    Deep in the heart

    به نام خدا. همان خدایی که درد ها را آفرید تا زیبایی ها را ببینیم. همان خدایی که زیبایی ها را آفرید تا دردمان آرام بگیرد.

    وایولت اورگاردن احساساتم رو بیدار میکنه. باعث میشه قلبم درد بگیره و سنگین بشه اما این درد خیلی قشنگه. وقتی قلبم فشرده میشه دلم میخواد آغوشم رو باز کنم. وایولت باعث میشه بخوام زندگی کنم. 

    یه قسمتی هست که وایولت متوجه زخم هاش میشه متوجه میشه داره میسوزه و همونجاس که با دقت بیشتری به گل ها نگاه می‌کنه. به آدم ها نگاه می‌کنه. به روزنامه نگاه میکنه و بازتاب کار خوبشو میبینه. با اینکه کار های بد زیاد کرده ولی زیبایی ها به چشمش میان. کارهای بد و خوب میون اون زیبایی ها قلب رو به تپش میندازه. تپشی که باعث میشه بخوای برای زیبایی ها تلاش کنی. شاید زیبایی احساسات دیگران. زیبایی چشم های یک نفر. زیبایی های مهربونی اون آدم. آدمی که نمیدونی هست یا نه. خودت وجود داری یا نه؟ جلو‌ میری با اینکه از هیچ‌چیز مطمئن نیستی. 

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • جمعه ۲۸ مرداد ۰۱
    آستریا همیشه میگه انسان ها قوی تر از چیزی‌ان که خودشون فکر می‌کنن.

    +امیدوارم ازاین وب حس خوبی بگیری.:)