R.I.P 2 My Youth - The Neighbourhood

R.I.P 2 My Youth

The Neighbourhood

music image
Made By Farhan

  • نظرات [ ۰ ]
    • real me:)
    • چهارشنبه ۱۹ بهمن ۰۱

    2: چالش سی کالج~

    در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

    من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

    -سعدی

  • نظرات [ ۴۳ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • يكشنبه ۱۶ بهمن ۰۱

    چرا، چه‌شد؟

         سلام خدا. یه سوال. چه ضرورتی داشت؟ از گذشته تا الان... چه ضرورتی داشت وقتی می‌شد که نباشه. حداقل یه سری چیزای کوچیک رو که ‌‌‌می‌تونستی تغییر بدی. پس چی‌شد که این‌طوری شد؟ چرا آدمای الگویی که ساختی باز هم بی نقص نیستن؟ در عین حال که غیرقابل دسترسن، ولی بازم بی نقص نیستن. این اذیتم می‌کنه که بقیه فکر می‌کنن این نقص ها نشانه بی‌نقصیه و از همه چیز الگو می‌گیرن.

         بعدشم زیاد سخت نمی‌گیری؟... یا ما زیاد به خودمون سخت می‌گیریم، ولی تو هم بودی که ما رو آفریدی. چی‌شد که این همه پیچیدگی ایده ی خوبی به نظرت اومد؟ 

         چی‌شد؟ چی‌شد که نمی‌تونیم؟ چی‌شد که همه‌ چیز این‌قدر پیچیده و نخواستنی شد؟

  • نظرات [ ۵ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • جمعه ۱۴ بهمن ۰۱

    ?Why Am I Here

    به نام خدا

    آدم‌ها در طول زندگی‌شون تغییر می‌کنن و خیلی وقتا این تغییرات نتیجه تغییر موقعیتشونه. تغییر کلا چیز سختیه مخصوصا اوناییش که دست خودت نیستن ولی تغییراتی که من تجربه می‌کردم اکثرا تصمیم خودم بودن. اون تغییرات حاصل تلاش خودم بودن. یکی از قشنگ‌ترین تغییراتی که به اختیار خودم توی زندگیم ایجاد شد واردِ-کامیونیتی-وبلاگ‌نویسی-شدن بود. این‌جا از زوایای زیادی شکوفا شدم. خودم رو بیشتر شناختم و مهم‌تر از همه با آدمای فوق‌العاده‌ای آشنا شدم و دوست‌های شگفت‌انگیزی پیدا کردم. حالا توی این یه سال اخیر تغییرات اجباری زیادی رو تجربه کردم ولی هنوز هم اینجام؛ تشنه نوشتن و خونده شدن.

    راستش اون اوایل عشقم به آستریا بود که منو اینجا نگه می‌داشت. حس می‌کردم باید در هر شرایطی و به هر قیمتی از آستریا مواظبت کنم چون فقط من به اندازه ی ارزشش به اون بها می‌دادم. حالا حسم به آستریا نزدیکیه. آستریا تیکه‌ای از وجودمه که مدام من رو تشویق می‌کنه که خودم رو بروز بدم. با این حال الان به خاطر این اینجام که آدم‌ها و وبلاگ‌های بیان برام ارزش زیادی دارن. همین‌طور فهمیدم که با وبلاگ نوشتن حس بهتری به خودم دارم. وقتی می‌بینم توی این مدت چقدر پست منتشر کردم، عمر وبلاگم رو می‌بینم و کامنت‌های آرامش‌بخش بقیه رو می‌خونم، حس می‌کنم توی این دنیا برای خودم یه کار ارزشمند کردم. حس می‌کنم بی خاصیت نبودم و همین کافیه تا بتونم با خودم راحت کنار بیام.

    بخوام توی یه جمله بگم من وبلاگ می‌نویسم تا همیشه دلیلی برای ممنون بودن از زندگی وجود داشته باشه.

  • نظرات [ ۱۴ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • چهارشنبه ۵ بهمن ۰۱

    you'd gladly sell yourself to others

    I can't wait to become an adult cause it sucks to have this feelings.

    من فکر می‌کردم اوکی شدم ولی الان فهمیدم نه. ترسیدم و پنیک کردم که با این حال روحی چجوری قراره فردا دووم بیارم. خدا رحم کنه.

    فعلا فقط میخوام این آهنگ فوق‌العاده زیبا و به شدت گم کننده رو با هم گوش کنیم و ازش تعریف کنم.

    اگر من برم سریال suits رو ببینم بدونین mostly به خاطر این آهنگ چرخ آوره.

    وقتی شروع میشه همه ی اعضای بدنم میخوان حرکت کنن و باهاش همسو بشن.

    موسیقی متنش>>>>

    خود متنش گاد>>>>>

    دارم سعی میکنم زبانمو جدی تر بگیرم.

    راستی عنوان هم از همین آهنگه.

  • نظرات [ ۱۲ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • يكشنبه ۲ بهمن ۰۱

    moment #21

    یه سری آهنگ‌ها هستن آدم باید برای خودش نگه داره. برای هیچکس نفرسته، هیچ‌جایی منتشر نکنه. ولی من توی این موضوع واقعا بدم. انگار دلم میخواد آهنگ‌هایی که می‌شنوم و فوق‌العاده دوسشون دارم رو بقیه هم بشنون. در عین حال به بعضیاشون حس مالکیت دارم. میدونین؟ اون آهنگایی که زیاد توی رگ هاتون جریان پیدا می‌کنن و طوری روحتون رو با خودشون همراه می‌کنن که یهو چشماتون رو باز می‌کنین و می‌بینین آهنگ تموم شده. این آهنگا واقعا خاصن و وقتی با کسی به اشتراک میذارمشون ناخودآگاه با شنیدن اون آهنگ یاد کسایی میفتم که باهاشون اون رو شریک شدم، که همزمان حس خوب و ترس داره. چون وقتی آدم‌ها توی آهنگ ها یاد‌آوری بشن اون آهنگ عمیق تر از چیزی که هست میشه و همین موضوعه که زیبا و ترسناکه.

    +من واقعا گشنمه. دارم میمیرم.

  • نظرات [ ۷ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۲۹ دی ۰۱

    دوست خوب؟

    بعضی اوقات نیاز داریم (و می‌خواهیم) کسی به ما التماس کند کاری را که انجام می‌دهیم متوقف کنیم. نه به این خاطر که آن کار به دیگران (خودشان) آسیب می‌زند بلکه به این خاطر که به خودمان آسیب می‌زند. ما در رمان‌ها، فیلم‌ها، سریال‌ها و حتی رویاهای خودمان، شخصیت‌های اصلی را می‌بینیم که کسی را دارند/پیدا می‌کنند که به آنها التماس می‌کند کارهای آسیب زننده را متوقف کنند. دوست‌ها و معشوق‌هایی که شخصیت‌ اصلی را غیر قابل توصیف دوست دارند و همیشه می‌دانند شخصیت اصلی دقیقا به چه نیاز دارد. آنها اشک شخصیت اصلی را پاک می‌کنند، هنگام تنهایی، تنهایی‌اش را پر می‌کنند، در بدترین روز زندگی‌‌اش به او مهربانی می‌کنند و خیلی کارهای دیگر که همه ما خیلی خوب می‌دانیم. دیگر تعریفمان از آدم‌های مهم زندگی همچین چیزی شده. در دوستی‌های‌مان یا از خودمان انتظار داریم آن کسی باشیم که "همیشه در کنارش احساس باحال بودن می‌کنی و دوستت را مثل کف دست می‌شناسی" یا از دوستمان همچین انتظاری داریم و حتی ممکن است به همین منظور با کسی دوست بشویم؛ او تمام زمان زندگی‌اش را برای‌ ما صرف کند و ما برای او. اما این تصور برای این دنیای پر از نقص بیش از حد بی نقص و زیباست. آدم‌ها نمی‌توانند و نباید(به نظر من) تمام وقت خود را صرف دیگران بکنند. نباید همیشه خود را مسئول خوب کردن حال دیگران بکنیم. نباید وقتی دوستمان ما را پس می‌زند و می‌گوید نمی‌خواهد کنارش باشیم، باز هم کنارش بمانیم.( حتی اگر بدانیم وقتی به او التماس کنیم که اجازه دهد کنارش بمانیم حالش بهتر می‌شود.)  همین‌طور نباید از دیگران انتظار داشته باشیم وقتی آن‌ها را پس می‌زنیم باز هم کنارمان بمانند. آدم ها برای سالم ماندن نیاز دارند بین زمانی که برای خودشان می‌گذارند زمانی که برای دیگران می‌گذارند تعادل ایجاد کنند. دوستی‌های کمی در کل عمر انسان ایجاد می‌شود که کاملا سالم باشد اما ما می‌توانیم با متعادل کردن انتظاراتمان به سلامت روابطمان کمک کنیم. در ازای تلاش برای ایجاد روابط سالم، سلامت روان دریافت می‌کنیم.


    برای اینجور نوشته هام با لحن نوشتاری راحت ترم وگرنه نمیخوام دانا نمایی کنم. اتفاقا بخش بزرگیش اینه که نظر شما رو هم در این مورد بدونم. ما واقعا باید تلاش کنیم دوستی باشیم که توی تصوراتمونه یا شما هم موافقین که زیادی ایده‌آل گرایانه‌ست؟

    +احتمالا یه مدت چالش سی کالج رو بنویسم اما ستاره ش رو روشن نکنم

  • نظرات [ ۲ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • شنبه ۲۴ دی ۰۱

    شادی به همراه شرمندگی برای یک تولد مهم:")

    یک، دو، سه، چهار، بالا، دو، سه، عوض.

    میتسورییی. تولدتهههه. (تولدت بود. منو ببخشTT)

    من هر روز برای تولدت روز شماری می‌کردم. هی می‌رفتم چک می‌کردم میگفتم نکنه اشتباه دیدم 22ام نبوده، نکنه یادم بره، نکنه... تهشم با اینکه یادم بود نتونستم به موقع بهت تبریک بگم و واقعا ازت عذر می‌خوام.:">

    نمیدونم دقیقا از کدوم بخش از احساساتم بهت بگم. تو واقعا یکی از چرخ‌آور ترین آدمایی هستی که تا حالا دیدم. وجودت پر از زیباییه که در تاریکی هایی که درونت ایجاد کردن تنیده شده. من با دیدن این زیبایی ها و تاریکی ها در کنار هم متوجه شدم تو چقدر چرخ‌آوری. اینکه اینقدر مهربونی با اینکه خیلیا با تو نامهربونن و اینقدر زیبایی وقتی خیلیا بهت زشتی ها رو نسبت میدن.:) آرزو میکنم اون احمقایی که نمیتونن زیبایی رو در تو ببینن یه کشیش با صلیب خونی و چاقو بالاسرشون حاضر بشه."^"

    من اول از همه با متنای فوق‌العاده ای که می‌نویسی آشنا شدم. راستش اون اوایل حسود پرو پاقرصت بودم.XD اینکه خیلی دوست داشتنی بودی باعث میشد نامحسوس خودمو باهات مقایسه کنم و خب یه قانون نانوشته دارم که خودتو با هیچکس مقایسه نکن اما جلوی تو سست میشدم و نمیتونستم. و خب خیلی خوشحالم الان میتونم به جای حسودی برای متنات عر بزنم. وای وای میستوری. شعرات منو میکشن. تک تکشون تیو قلبم حک میشن. یکی از شعراتو حتی روی تخته کلاس نوشتم و به دوستام میگفتم ببینین اینو یکی از دوستام نوشته چشتون در بیاد، خیلی هنرمنده.:) بحث هنرمند شد. علاوه بر نوشتن نقاشی هایی که می‌کشی و به ما اجازه دیدنشون رو میدی هم واقعا تحسین برانگیزن:"> برای توصیفت دو تا کلمه خوش ذوق و چرخ‌آور رو قطع به یقین به کار می‌برم.:"> 

    میتسوری. واقعا نمیتونم چی بگم که بگم از اینکه تولدته چقدر خوشحالم، چقدر خوشحالم که به دنیا اومدی، وبلاگ زدی و اینقدر چرخ‌آور بودی که نمی‌شد جلوی خودمو بگیرم و دوستت نداشته باشم.*^* امیدوارم هر جا که هستی و خواهی بود یه دل شاد داشته باشی و هر روز صبح بخوای زندگیو بغل کنی. امیدوارم به جایگاهی که میخوای برسی و تبدیل به همون میتسوری ای بشی که میخوای.:>

    به امید دیدار.:"))

  • نظرات [ ۶ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۲۲ دی ۰۱

    He is the one

    ?Some people are here just to teach you kindness. Don't you think so

  • نظرات [ ۲۱ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • يكشنبه ۱۸ دی ۰۱

    سرخی میان یکنواختی ها

    نور خود را از لا به لای کرکره به زور وارد کرده بود و نواری روشن روی صورتش انداخته بود. مژه های قرمزش زیر نور می‌درخشیدند و به طلایی می‌زدند. چشمانش را باز کرد، این بار چشمان عسلی‌اش بودندکه زیر نور جان گرفتند و آنقدر آشکار شدند که عمقشان را می‌دیدی. پتوی سفید را کنار زد و پاهایش را از لب تخت سفید آویزان کرد. پیژامه ی سفیدش که پر از خرس های قهوه‌ای کوچک بود با حرکت پاهایش به تخت کشیده میشد. نوک پاهایش را کشید و آرام شصت پایش را روی زمین چوبی گذاشت و در آخر پاشنه ی پایش چوب بلوط را لمس کرد.

    با سرعت از پله ها پایین می‌آمد. دستش روی نرده چوبی کشیده می‌شد و موهای موج‌دارش بالا و پایین می‌شدند. بویی شیرین به همراه بوی توت فرنگی های سرخ تازه، هوش از سرش پرانده بود. وارد آشپزخانه شد. کابینت های سفید، میز چوبی قهوه‌ای و در مرکز همه این رنگ ها، کرم رنگی پای و سرخی توت فرنگی های روی آن به چشم می‌آمد. ظرف پای را کنار زد. همانطور که انتظار می‌رفت زیر آن کاغذ آبی رنگ مخصوص "مادر" خودنمایی می‌کرد. پای، یک هدیه یا شاید هم یک بهانه برای آشتی دوباره بود.

    +چیزی که میخواستم نشد. دلم میخواست با توصیف رنگ قهوه ای چوب توی قسمت های مختلف خونه ی حس گرم و دنجی القا بشه و در عین حال با رنگ سفید الگوی گرم بودن رو به هم بزنم و یه کم خنثی باشه فضا. زمانی که از خواب بیدار می‌شد توی ذهنم جزئیات بیشتری داشت. مخصوصا تختش توی ذهنم یه نقش کلیدی‌ای برای القای حس خوب داشت که اینجا برای خسته کننده نشدن اصلا به تخت نپرداختم. رنگ قرمز توت فرنگی ها و اون استیکی نوتت آبی رنگ مهم ترین رنگ ها بودن. متفاوت و روح بخش.:"> 

    ++ حس میکنم در حق عکس پست اجحاف شده چون این عکس... وای کلی سناریو و داستان توی مغزم میریزونه.:")))

  • نظرات [ ۴ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • شنبه ۱۷ دی ۰۱
    آستریا همیشه میگه انسان ها قوی تر از چیزی‌ان که خودشون فکر می‌کنن.

    +امیدوارم ازاین وب حس خوبی بگیری.:)