رندوم نویسی

به نام خدا

صبح با خودم گفتم یکی دیگه از نوشته هام رو که توی تابستون نوشتم اینجا منتشر کنم. توی تابستون کلی وقت اضافه برای نوشتن پیدا کردم اما یه چیزی مانعم شد. یه حس درونی که بهم می گفت یه چیزی درست نیست.

فکر کنم درست هم می گفت. حس کردم دارم به وبلاگم یه حس دیگه ای پیدا میکنم و ازش طور متفاوتی از هدفم استفاده میکنم. یه کم خودم کمرنگ شدم و فقط نشونه هایی از قلمم اینجاست اما دلم میخواد خودمم باشم. که هروقت برگشتم اینجا، یاد خودم و زندگیم و شخصیتم بیفتم. 

نمیدونم چرا اینقدر از این موضوع حس بدی گرفتم. انگار که خودمو فراموش کرده بودم.

خلاصه که اومدم یه کم خودمو نشون بدم. یه کم حرف بزنم. یه کم وجود داشته باشم بدون اینکه از وجود داشتن خجالت بکشم، بترسم یا استرس بگیرم.

  • نظرات [ ۴۹ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • سه شنبه ۲۲ شهریور ۰۱

    I'll just dance

    به نام خالق آن درخت

        آسمان آفتابی با لبخندش قلبم را گرم می‌کرد. من هم با رقص زیر طرح و نقش پنبه‌ای او از ساقه بزرگِ تلاش‌هایم بالا می‌رفتم و روزهای قبلِ جوانه زدن لوبیا را به خاطر می‌آوردم. زمانی که با آسمان بارانی گریه می‌کردم و اجازه می‌دادم اشک‌هایم بیابان روزهایم را آبیاری کند؛ اشک‌هایی که باعث تقویت و جوانه زدن لوبیای سحر‌آمیزم بودند. آن اوایل البته، اشک‌هایم را دوست نداشتم. انگار که تنها کارشان "ضعیف" صدا کردن من بود، اما بعد که زیر آن درخت عظیم و خارق‌العاده خوابیده بودم، به جای کابوس همیشگی، رویایی متفاوت دیدم. چمدان چرمی سیاهی در دست داشتم و کت و شلواری رسمی بر تن. همه چیز حسِ جدیدِ "موفقیت" می‌داد اما جدیدتر از هرچیز نوع راه رفتنِ منِ درون رویا بود. با اعتماد به نفس، خوشحال و موزون؛ مانند رقص. از آن موقع به بعد هرگاه به اهداف ریز و درشتم می‌رسم، زیر آن درخت، بدون هیچکس، جشن می‌گیرم. جشنی برای تمام چیزهایی که فقط خودم، در مسیر به دست آوردنشان جنگیدم.

        حال با اعتماد به نفس و موزون راه می روم، گویی می‌رقصم. زندگی معیوبم همیشه مرا در رقص‌ها همراهی نمی کند اما هیچ‌وقت هم صحنه ی رقصم را از من نمی‌گیرد. هر وقت زمین می‌خورم نور بیشتری رویم می‌اندازد و در اوجم روی کس دیگری تمرکز می‌کند. با همه اینها و با همه ی ناهمواری‌هایش هرگاه تقه‌ای به این زمین رقص زدم، صدایش را شنیدم.

  • نظرات [ ۲۵ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • يكشنبه ۲۰ شهریور ۰۱

    دلی - ترس از غرور

    ~به نام خداوند نگهدار~

    یکی از چیزایی که من خیلی باهاش درگیرم نگرانی از مغرور شدنه. فکر میکردم دیگه این نگرانی درونم مرده ولی نه هنوزم نفس میکشه. نمیدونم از کی شروع شد اما یادمه سال ششم به خودم اومدم و دیدم نمره‌م خیلی خوب شده و بچه ها دارن بهم تبریک میگن ولی من سعی میکنم لبخند نزنم که کسی فکر نکنه مغرور شدم و کسایی که نمرشون بد شده با دیدن لبخند من نمک روی زخمشون پاشیده نشه.

  • نظرات [ ۵ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۱۷ شهریور ۰۱

    ما. با هم.

    به نام خداوند لحظه‌ها

        آدم‌ها می‌گویند لحظات خاص مانند عکس در ذهنشان ثبت می‌شود و هر شب که تنها می‌شوند این عکس‌های خاص دوربینِ چشم، روشنایی تاریکی‌شان می‌شود؛ اما من نمی‌توانم این لحظه را ثبت کنم. همین لحظه‌ای که جلوی من رکاب می‌زنی و موهایت با رقصیدن در هوا اجازه می‌دهند لبخندت را ببینم، که کشیده‌تر از این نمی‌شود. همین لحظه‌ای که میان زمین و هوا در پروازی. همین لحظه‌ای که مدام فراموش می‌کنم و فراموش می‌کنی چه کسانی هستیم. این حس - حس یک موجود ناشناخته و رها - باعث می‌شود رویای آزادی در سر بپرورانیم و شاید رویای ابدی بودنِ با هم بودنمان.

        آرام‌تر رکاب می‌زنی تا کنار هم قرار بگیریم. با لبخند زدن حرفی را می‌زنم که هر دفعه می‌گویم: «وقتی با هم میایم دوچرخه‌سواری خیلی خوشحالی و وقتی خوشحالی خیلی خوشگلی.» سرت را تکان می‌دهی اما چشم از جاده ی جلویمان بر نمی‌داری، کاش می‌توانستم این لحظه را مانند عکس در ذهن ثبت کنم. می‌گویی: «ولی اگر همینطوری بهم نگاه کنی با مخ می‌خوری زمین...»

    - اگر این جمله رو یکی دیگه بشنوه چه فکری می‌کنه؟

    - فکر می‌کنه عاشقمی و شبا خواب عروسیمونو می‌بینی~

        راستش در این لحظه واقعا حس می‌کنم عاشقت هستم. من در کل عاشقت هستم اما در این لحظه حس می‌کنم همه باید عاشقت باشند؛ چون وقتی کسی را دوست داری ناخودآگاه به او شبیه می‌شوی و تو در نورانی‌ترین حالت ممکن قرار داری اگر آدم‌ها دوستت داشته باشند آنها هم مثل تو نورانی می‌شوند، مگر نه؟

  • نظرات [ ۱۲ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • شنبه ۱۲ شهریور ۰۱

    تلقین منفی، زشت است؛ هم صورتش هم درونش.

    به نام خدای حکیم

    پوچم... نه این دروغه..من فقط نیاز دارم با خودم کنار بیام. من پوچ نیستم و تا وقتی هم که نجواها رو می شنوم پوچ نمیشم. من تا وقتی به خودم اجازه ی امیدوار بودن بدم پوچ نمیشم.

    من هیچوقت از خودم اجازه ی امیدوار بودن را نمی گیرم تا بتوانم با دنیا کنار بیایم. من می توانم از این سیاهی به روشنایی بروم و میدانم شاید ان روشنایی نیز سیاه بشود پس به روشنایی دیگری می روم و دعا میکنم در آخر به روشنایی ابدی برسم. به خدا.

  • نظرات [ ۱۶ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • دوشنبه ۷ شهریور ۰۱

    چالش 19 سوال مرینا

    به نام خداوند پروانه ها~

    یوهو این چالش خوشگله.:"> 

    منبع

    از سلین تشکر میکنم که دعوتم کرد. 

    من هم دعوت میکنم از آلا، آیسان، سانبین، بلا، پری، نگرا ^^

  • نظرات [ ۲۹ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • شنبه ۵ شهریور ۰۱

    تا ابد - از شنبه

    من خیلی منتظر این آهنگ بودم.:""">

  • نظرات [ ۷ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۳ شهریور ۰۱

    yeah... I know

    به نام خالق دست های کوچولوت، موهای فرفریت، لپ های گل انداخته‌ت و افِه های نازدارت

       بذار ببینم. اگر بخوایم از روی محور حساب کنیم الان فقط چند ساعت از زمانی که به نقطه ی 15 رسیدی گذشته. این مدت چقدر عجیب گذشت، نه؟ وقتی که حس کردی به درونت آگاه شدی خیلی اذیت شدی، نه؟ میدونم تنهایی رو تجربه کردی و در کنارش با دوستات وقت گذروندی. یادمه وقتی7 سالت یا بیشتر بود از خودت پرسیدی چجوری میشه یه نوازنده اینقدر به سازش - یه موجود بی جون - علاقه داشته باشه اما اصلا حدس هم نمیزدی 5،6 سال بعدش خودت یه نوازنده باشی که هنگام نواختن سلطان قلب ها کنترل اشک هاش رو از دست میده. اون وسطا تجربه کردی اهمیت ندادن به بدنمون چه حسی داره. اشک ریختی، جیغ زدی . موهات رو کشیدی و دلت میخواست تا آخر عمرت همونطور اشک بریزی و چنگ بندازی. چی می‌شد اگر مامانت اونجا نبود؟ سعی کردی به بابات نزدیکتر بشی. به داداشت خیلی نزدیک شدی و قلب عمیقش رو پرستیدی. بارالهی چه آدم شگفت انگیزی که باهاش توی یه روز به دنیا اومدی. اون وسط مسطا اومدی بیان و دنیایی رو تجربه کردی که بهت کمک کرد یاد بگیری خودت باشی. احتمالا اگر بیان نبود هیچکس جز خودت و خانوادت هیچ جوره نمی تونست واقعا بشناستت.

    خودت رو دیدی و لبخند زدی.

    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۳ شهریور ۰۱

    Deep in the heart

    به نام خدا. همان خدایی که درد ها را آفرید تا زیبایی ها را ببینیم. همان خدایی که زیبایی ها را آفرید تا دردمان آرام بگیرد.

    وایولت اورگاردن احساساتم رو بیدار میکنه. باعث میشه قلبم درد بگیره و سنگین بشه اما این درد خیلی قشنگه. وقتی قلبم فشرده میشه دلم میخواد آغوشم رو باز کنم. وایولت باعث میشه بخوام زندگی کنم. 

    یه قسمتی هست که وایولت متوجه زخم هاش میشه متوجه میشه داره میسوزه و همونجاس که با دقت بیشتری به گل ها نگاه می‌کنه. به آدم ها نگاه می‌کنه. به روزنامه نگاه میکنه و بازتاب کار خوبشو میبینه. با اینکه کار های بد زیاد کرده ولی زیبایی ها به چشمش میان. کارهای بد و خوب میون اون زیبایی ها قلب رو به تپش میندازه. تپشی که باعث میشه بخوای برای زیبایی ها تلاش کنی. شاید زیبایی احساسات دیگران. زیبایی چشم های یک نفر. زیبایی های مهربونی اون آدم. آدمی که نمیدونی هست یا نه. خودت وجود داری یا نه؟ جلو‌ میری با اینکه از هیچ‌چیز مطمئن نیستی. 

  • نظرات [ ۱۱ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • جمعه ۲۸ مرداد ۰۱

    از طرف کالیستا، دختری مغشوش و غمگین.

    **هشدار این پست حاوی حجم زیادی از ناشکری، بدبختی و غره لطفا اگر ۱. براتون مهم نیست یا ۲. کنجکاو نیستین ادامه ندین.**

    کالیستای عزیزم سلام.

    الان که دارم برات نامه می‌نویسم بارون شدیدی گرفته و رعد و برق های بلندی از دل آسمون بیرون میاد. همونطور مثل قبل رعد و برق بهم آرامش میده. انگار رعد و برق همیشه توی غم‌ها و ترس ها و استرس هام همراهم بوده حتی توی تابستون. راستش ترسیدم. نگرانم و مضطربم. پس فردا امتحان هندسه دارم. برای فرداش باید تکالیف المپیاد ریاضی و ادبیات رو انجام بدم و برای امتحان سه شنبه فیزیک بخونم. فردا کلاس فوق‌العاده داریم برای کسایی که ریاضیشون ضعیف تر بوده و من با خودم فکر کردم بهتره توش شرکت کنم. ساعت یک باید برم دکتر و ساعت چهار و نیم کلاس زبان دارم. توی سه روز گذشته هیچی ویلن تمرین نکردم در صورتی که معلمم درس های سختی بهم داده. این وضعیت من توی تابستونیه که نصف هم سن و سالام دارن توش عشق و حال میکنن. دیروز پریروز به یاد آوردم تمام اینها چیزی بود که آرزوشو می‌کردی. آرزو می‌کردی بهت سخت بگذره تا مثل بقیه ی آدما طعم سختی رو بچشی. میخواستی طعم اضطراب شدید رو بچشی. میخواستی طعم تنهایی و نداشتن دوست رو بچشی. خب، ولی الان که داری همه ی اینها رو می‌چشی باید بهت بگم خیلی سخته. تو درست فکر می‌کردی که این سختی ها در ذهنت هم نمیگنجه. درست فکر میکردی. نمیگم تصمیم اشتباهی گرفتی. هنوز هم مثل تو فکر میکنم شاید این فشارها باعث بشن توی آینده گنجایش فشار بیشتری رو داشته باشم. حالا که میزان بیشتری از فشار و استرس رو تحربه کردم متوجه میشم چرا بعد از مریضی بچه ها مادر ها خسته و شکسته‌ن. چون فشار خیلی زیادی رو تجربه میکنن. 

    دلم نمیخواد توی این مدرسه باشم. نه اینقدر تنها و بی‌کس. دلم میخواست میتونستم جایی باشم که همینقدر قوی باشن اما میزان سخت‌گیریشون پایین تر باشه. 

    خیلی میترسم.

    من الان یه انتخاب دیگه هم دارم. میتونم از این مدرسه به جای دیگه‌ای برم که از لحاظ درسی همینقدر خوبه. ولی باز هم اونجا تنها خواهم بود. اینجا با یک نفر آشنا شدم حداقل. ولی همینجا هم دو هفته خیلی بالا و پایین شدم. توی این دو هفته قلبم صدها بار به زنجیرهای خاردار کشیده شد و دوباره آزاد شد. واقعا برای موفق شدن باید این دردها رو تجربه کرد؟ 

    توی این مدت بیشتر از هر زمانی حس کردم بی ارزش و بیخودیم. نمیتونم به آدم ها لبخند بزنم چون حالم خوب نیست. دو ساعت شادم، دو ساعت غمگین. یه ساعت دارم با خانواده‌م میخندم و ساعتی بعد دلم میخواد در اتاقم رو ببندم و فقط جیغ بزنم. 

    سعی کردم نامه‌ای مثبت و پر از اسم رعد و برق برات بنویسم ولی بعدش حالم از خودم و نوشته‌م به هم خورد. کاش روابط اجتماعی بهتری داشتم. جمله‌ایه که هر روز بیشتر از صد بار به خودم میگم. کاش یه آدم خنگ اما دوست داشتنی و اجتماعی بودم. هوش برای کی اهمیت داره؟  حالا که فکر میکنم من چیز های زیادی دارم تا کسی باشم که آدم ها فکر میکنند ایده‌آل ـه، اما نه ایده‌آل نیست. 

    کالیستا. جدیدا نمیتونم نکات مثبت رو ببینم. نیمه ی پر لیوان از هر قطره‌ای خالی شده. ترس ، اضطراب و سردرگمی نور و خوشحالی وجودمو می‌مکن. 

    من زنده میمونم؟ 

    من امیدوار میمونم؟

    سعیمو میکنم کال. ولی قول نمیدم.

  • نظرات [ ۸ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • جمعه ۷ مرداد ۰۱
    آستریا همیشه میگه انسان ها قوی تر از چیزی‌ان که خودشون فکر می‌کنن.

    +امیدوارم ازاین وب حس خوبی بگیری.:)