۲۰۱ مطلب توسط «نرگسِ نوشکفته» ثبت شده است

او

به نام خدا

با وزیدن نسیم خنک، موهایم پشت گوش‌هایم را نوازش می‌کنند. همان‌طور که در راه موزائیکی جلوی پایم قدم می‌گذارم دوربین دور گردنم هم بالا و پایین می‌شود. هنوز مطمئن نیستم چرا وقتی دلم نمی‌خواهد عکس‌هایم را ببیند، برایش عکس می‌گیرم. دلم نمی‌خواهد خبری از من داشته باشد؛ شاید علتش ناراحتی‌ای است که هنوز از «او» در دلم باقی مانده، یا شاید می‌دانم دیگر مثل قبل برایش مهم نیستم و نمی‌خواهم تظاهر کنیم زندگی‌مان از هم جدا نشده.
کلاه کپ نارنجی‌ام را طوری تنظیم می‌کنم که آفتاب چشم‌هایم را اذیت نکند. این قسمت پیاده‌رو درخت‌ها کمتر می‌شوند و پنجره‌ها بیشتر. از راه رفتن در نور متنفرم. حس می‌کنم از هر پنجره نگاهی منتظر، مرا دنبال می‌کند تا زمین بخورم و روزش را برایش بسازم. این دلیل اصلی تنفر من از راه رفتن در نور است. او می‌گفت دست از سناریوسازی‌های منفی بردارم. یک‌بار بعد از تعریف افکارم برایش، مرا متهم به بزدل بودن کرد و گفت اگر کمی دقت می‌کردم می‌فهمیدم همه ترس‌ها و افکارم از غرورم نشأت می‌گیرند. از آن به بعد، دیگر افکارم را برای او که نمی‌توانست درکم کند تعریف نکردم. بوی خوبی می‌آید، ترکیبی از وانیل، آرد و شکلات. متوجه می‌شوم به قنادی نادری نزدیک شده‌ام. ساختمانی سبز-رنگ، کوچک و رویایی – که میان خانه‌های آجری و خاکستری بسیار به یاد ماندنی است. – زمانی پاتوق من، او ری بود؛ قبل از دعوای ری و او. بدنه دوربین سرد است. آن را بالا می‌آورم و طوری که قنادی در کادر باشد از ابرهای پف پفی عکس می‌گیرم. این گونه او با دیدن عکس می‌فهمید به خانه ری می‌روم و برای همیشه ارتباطش را با من قطع می‌کرد. نگرانی از سوراخی کوچک وارد وجودم می‌شود. واقعا می‌خواهم باعث از بین رفتن دوستی‌مان بشوم؟
- حالت خوبه؟
صدای ملایم او باعث شد سرم را از روی میز بلند کنم. با چشم‌های کنجکاوش نگاهم می‌کرد. کنارم نشست و آرام زمزمه کرد: «ترنج چیزی شده؟ می‌تونی بهم بگی.» او می‌دانست که همیشه در گفتن حرف‌هایم تردید دارم و باید مطمئن شوم که مخاطبم به میل خودش به من گوش می‌کند. گفتم: «داداشم کلاه کپ نارنجیم رو قیچی کرده و همین امروز صبح فهمیدم هودی کرم مورد علاقه‌م رنگ گرفته.» لازم نبود زیاد توضیح بدهم؛ پس از دوسال به خوبی از نقاط امن زندگیم – کلاه های کپ و هودی هایم – اطلاع پیدا کرده بود.
- وای ترنج! نمی‌خوای اهمیت دادن به اونها رو تموم کنی؟ رنگت فقط به خاطر دوتیکه لباس پریده؟
ناخود آگاه شروع به کندن ناخن شستم کردم. چند ماه می‌شد که او تغییر کرده بود. دیگر نمی‌توانست درکم کند و وقتی از ناراحتی هایم برایش می‌گفتم اهمیت چندانی نمی‌داد. مثل همیشه به حرف‌هایم گوش نمی‌کرد، حتی گاهی مسخره‌ام می‌کرد. نتوانستم جوابی به او بدهم یا دلیل تغییر رفتارش را بپرسم چون همان موقع ریحانه وارد کلاس شد. او گفت: «وای نگاه کن ببین کی اومده! ریحانه! کوله‌ش رو ببین. چند سال میشه که اونو داری؟» جمله ی آخر را با صدای بلند تر خطاب به ریحانه گفت. ریحانه کیفش را پشت نیمکتی گذاشت، دکمه های ژاکت سبزش را باز کرد و به سمت ما آمد. خطاب به او گفت: «تمومش کن! بچه‌ای، که فقط بلدی پاپیچ بقیه بشی؟» به من نگاهی کرد و پوزخند زد: «با این بنده خدا چیکار کردی که رنگش پریده؟ شاید چون باهات بازی نکرده مثل بچه‌ها چنگش زدی!؟» هم‌زمان با قطره اشکی که از چشمانش چکید، دهان «او» برای گفتن چیزی باز شد که سریع دست مشت‌شده‌اش را گرفتم و در گوشش گفتم: «بیا بریم آب بخوریم.» بعد نگاه غضبناکی به ریحانه کردم و همراه او از کنارش رد شدم.
کنار آبخوری ایستاده بودم و او را در حال فریاد زدن تماشا می‌کردم، چیز جدیدی نبود.
- اون فکر کرده کیه؟ من بچه‌م؟ اون مسخره خانوم بود که یهو یه دعوای مسخره راه انداخت و دوستیمون رو از بین برد.
درست است که می‌گویند میان علاقه و تنفر فقط به اندازه یک مو فاصله است؛ هرکس نداند، من خوب می‌دانم او چقدر ریحانه را تحسین می‌کرد. دو سال تمام او ریحانه را الگوی خیلی از کارهایش قرار داده بود. دوستان خوبی هم بودند اما یکی از روزهای تابستان، او با گریه به خانه‌مان آمد و خیلی مبهم و بریده بریده از دعوایش با ریحانه گفت. هرچند نفهمیدم دعوای‌شان سر چه بوده ولی به نظر می‌رسید ریحانه کار بسیار بدی در حق او کرده باشد. صدای آبخوری مرا به خودم آورد. او آرام‌تر به نظر می‌رسید. دستم را گرفت و به کلاس بازگشتیم. ساعت حدود پنج عصر بود که با صدای زنگ تلفن از خواب بیدار شدم. ظاهرا کسی خانه نبود، از جا بلند شدم و جواب تلفن را دادم. صدای او را از آن ظرف خط شنیدم.
- الو ترنج خودتی؟ خواب بودی؟
خنده‌ای ریز کرد اما دوباره جدی شد.
- راستش می‌خواستم یه چیزی بهت بگم... توی مدرسه نشد.
با صدای خواب آلود گفتم که بگوید.
- راستش... ما داریم از اینجا میریم یه شهر دیگه.
خواب از سرم پرید.
- ...چی؟؟ کِی؟
- جمعه، پنج روز دیگه، چند وقتی میشه که می‌دونم فقط موقعیت گفتنش پیش نمیومد.
- موقعیتش پیش نمیومد؟ یعنی توی این همه مدت نمی‌تونستی مثل امروز زنگ بزنی و بهم خبر بدی؟ یا حتی امروز جلوی آبخوری بگی؟
این اولین باری بود که با یک نفر با فریاد صحبت می‌کردم. هیچ‌وقت دلم نمی‌خواست سر کسی داد بزنم مخصوصا سر او اما این‌دفعه حق داشتم، خودم که این‌طور فکر می‌کردم.
- تو... حتی قبل از دعوات با ریحانه هم به من گفته بودی که ممکنه از اینجا برین چند وقته که می‌دونی ؟ حداقل تو باید بدونی که چقدر برای من سخته با بقیه ارتباط بگیرم و حالا می‌خوای اینطوری منو رها کنی؟ اگر زودتر می‌گفتی حداقل می‌تونستیم با هم خوش بگذرونیم.
شاید حتی خودم هم انتظار نداشتم اینطور شوکه و ناراحت شوم.
- ترنج! چرا ناراحت می‌شی؟ شرط می‌بندم خیلی هم خوشحال شدی. با بقیه سخت ارتباط می‌گیری؟ نکنه من بودم که تابستون بعد از اون دعوا تنهایی با ریحانه و دوستاش رفتم خوش گذرونی و به دوست بیچاره‌م فکر هم نکردم؟
- من... من گفتم که تو هم بیا! گفتم بیا و با ریحانه آشتی کنین.
- مسخره نشو. من اصلا برات مهم هم نبودم تو هیچ‌وقت نمی‌خواستی با من دوست باشی. با شروع مدارس هم طوری رفتار کردی که انگار کنارم حس خیلی خوبی داری و من تمام اون مدت می‌دونستم ازم بدت میاد و از اینکه چرت و پرتات رو می‌شنیدم حالم بد می‌شد. از اینکه سناریوهای مسخره‌ت رو می‌شنیدم، از اینکه بهم در مورد هودی‌ها و کلاه کپ‌های مسخره‌ت می‌گفتی، از اینکه مغرور و ترسویی، از اینکه رویاپردازی می‌کردی که با هم میریم گردش. اون همه تظاهر، همه‌شون حالم رو بد می‌کرد.
- نه اشتباه می‎کنی. من واقعا دوستت دارم. تو بهترین دوست منی.
- مسخره نباش. دیگه از دست من خلاص شدی. همین خبر رو می‌خواستم بهت بدم.
بعد از آن تماس او دیگر مدرسه نیامد. پنجشنبه با او تماس گرفتم حتی با وجود اینکه روزهای قبلش هربار مادرش جواب می‌داد و می‌گفت او خوابیده اما می‌خواستم برای آخرین بار با هم خداحافظی کنیم. او هم حتما همین فکر را می‌کرد چون بالاخره خودش جواب تلفن را داد. طوری با هم حرف زدیم که انگار هیچ دعوایی نکرده بودیم. او آدرس خانه ی جدیدشان را داد و قرار شد به هم نامه بدهیم. یک روش هیجان انگیز برای ارتباط داشتن با دوستت است، البته اگر قبلش همه ی علایق شما را مسخره نکرده باشد. بعد از رفتنش هرچند احساس تنهایی شدیدی می‌کردم اما متوجه نقص های زیاد و بزرگی در دوستی‌مان شدم.
با خستگی خودم را روی تخت می‌اندازم و صدای جیر جیر تشک فنری در می‌آید. تازه به خانه رسیده‌ام و جوابم را در بین راه پیدا کردم. جوابش «نه» است. نمی‌خواهم با او قطع رابطه کنم و نمی‌دانم چرا. چون می‌خواهم وقتی حالش خوب نیست سعی کنم او را بهتر کنم؟ یا چون دلم می‌خواهد کاری کنم به اندازه ی من احساس تنهایی و ناراحتی کند؟
نمی‌دانم چرا زودتر نفهمیده بودم ری مهربان است. امروز که پیشش بودم به من گفت هیچکس را آزار ندهم حتی اگر دشمنم باشد. گفت او به آن سادگی و آرامی‌ای نیست که تظاهر می‌کند. از حرف هایش فهمیدم ری فقط سعی می‌کرده حقش را از او بگیرد و او ماجرا را زیادی بزرگ کرده بود. با حرف زدن با ری تصمیم گرفتم درد‌هایی که او بر من متحمل شد جبران نکنم. شاید باید او را برخلاف میلم برای همیشه رها می‌کردم.
نوشته‌ای را که در کاغذ کاهی کوچک می‌نویسم، با یک عکس درون پاکت می‌گذارم و آدرس خانه ی جدید او را پشتش می‌نویسم.
- من بدون تو خوشحال تر هستم. اتاقم را همان‌طور چیدم که خودم دلم می‌خواست. بدون تو کلاه کپ های زیادی خریدم. حالا هودی‌های مورد علاقه‌م که تو مسخره می‌کردی را می‌پوشم و به خانه ریحانه می‌روم تا با هم وقت بگذرانیم. او آدم خیلی خوبی‌ست. دیگر برایت عکس و نامه نمی‌فرستم. خداحافظ.

  • نظرات [ ۱۵ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • شنبه ۱۶ ارديبهشت ۰۲

    من مسئول زندگیمم.

    ~به نام خدا~

    هر آدمی روش مخصوص خودش رو برای زندگی کردن داره. اینکه چطوری تلاش کنه، چطور به کارهاش برسه، چطور احساساتش رو کنترل کنه، چطور حرف بزنه و فکر کنه و... با این حال من حس می‌کنم کاملا گم شدم. نه فقط برای پیدا کردن مسیرم و روشم، برای زندگی کردن. اگر خودم باشم خیلی چیزا مختل میشه و این باعث میشه بترسم و سردرگم بشم. اگر خودم باشم فقط از قدرتی که اینترنت بهم میده استفاده می‌کنم. شاید برای بقیه مسخره به نظر بیاد ولی من واقعا توی اینترنت غرق میشم و این می‌ترسونتم. یعنی این من واقعیه؟ کسی که نمی‌تونه خودش رو کنترل کنه؟ کسی که نمی‌دونه چی می‌خواد؟ کسی که حتی وقتی قدم اول رو بر می‌داره بازم نمی‌تونه کار رو تموم کنه؟ می‌ترسم جوابم به این سوالا آره باشه. از طرفی می‌پرسم این من واقعیه؟ یا فقط یه دید اشتباهه که از خودم دارم؟ اگر این منم پس چرا نمره‌های خوبی دارم؟ اگر این منم پس چرا خیلی چیزا درست پیش میره؟ خودم هم گم شدم. گیج شدم. نه، من همیشه آدمی نیستم که نمی‌تونه خودش رو کنترل کنه اما توی موقعیت‌های حساس زیادی کنترل زندگیم و خودم رو از دست می‌دم. این چیزیه که شاید بیشتر از یک ساله دارم به درست کردنش فکر می‌کنم و هربار به خودم میام و می‌بینم هنوزم همون آدمم. می‌خوام تغییر کنم اما ناامیدم. "دوسال نتونستی بابا. چی کار ممکنه بتونی بکنی؟" ولی صدای خودم و باورام رو می‌شنوم که میگن این ناامیدی همش بهونه‌ست. مگه میشه آدم نتونه خودش رو تغییر بده؟ هرچیزی هم ناممکن باشه، هر چیزی هم که از کنترل من خارج باشه، تغییر دادن خودم قطعا ممکنه. قطعا می‌تونم فقط با اینترنت محتوای مفید رو مطالعه کنم، پیامی که باید رو بدم، پیامی رو دریافت کنم و جز این دیگه کاری با اینترنت نداشته باشم. فقط برای استراحت چند روز در ماه کارای دیگه هم بکنم. یعنی میشه؟ آره، قبلا هم که بهش جواب دادم، باید بشه. می‌دونی فقط می‌خوام از زمانم درست استفاده کنم. می‌خوام همه‌ی کارهای مهم و ضروری روزانه‌م رو انجام بدم و از هیچی عقب نمونم. نمی‌خوام از زندگیم عقب بیفتم. خسته شدم از اینکه useless و بی‌کار بودم. بخوام روراست باشم فکر تغییر می‌ترسونتم. همش یه سری فکر و ایده از سرم رد میشن که خوب می‌دونم فقط برای اینن که تغییر رو دور بزنن. "آسون بگیر بابا." "حالا نمی‌خواد اونقدر هم محدودیت ایجاد کنی فقط یه کم" ولی من یه چیز جدید یاد گرفتم. الان دیگه می‌دونم ترک موقعیت یا دقیق‌تر بگم، بستن تمام راه‌هایی که به اینترنت دسترسی دارن، موثرترین راهه. احتمالا واسه همینه که میگن دوستای مجازی نداشته باشین. چون یه فکر به فکرام اضافه شده. "پس دوستام چی؟ اونا که جزو قسمت غیرقابل کنترل نیستن. اونا دوستامن!" آره اونا دوستامن ولی تعامل با اونا باعث میشه دوباره بخوام کارهایی رو انجام بدم که زندگیم رو از کنترلم خارج می‌کنن. تازه می‌دونی چی؟ بودن توی اینترنت به این معنی نیست که داشتم با دوستای مجازیم حرف می‌زدم! توی این مدت واقعا چقدر با دوستای مجازیم بودم؟ یه جورایی این موضوعِ زیاد با اینترنت و گوشی کار کردن باعث شده حتی با دوستای مجازیم هم کمتر وقت بگذرونم! اینکه کمتر می‌نویسم هم به خاطر اینترنته. اینکه کمتر می‌خونم. حالا می‌فهمم چرا هی تلاش کردم تغییر کنم و نتونستم. چون هر بار به افکاری که سعی می‌کردن از تغییر فرار کنن آگاهانه گوش کردم، بهونه آوردم، اینترنت رو روشن کردم و غرق شدم. این دفعه اما، تمومه. آروم آروم خودم رو محدود و محدودتر می‌کنم و کنترل رو به دست می‌گیرم. بعد دوباره محدودیت‌ها رو آروم کم می‌کنم. شاید این‌ دفعه بشه. این دفعه دارم آگاه‌تر و مصمم‌تر قدم بر می‌دارم. این دفعه می‌خوام همه‌ی افکار دورزننده رو دور بزنم. همه رو از یه گوش بشنوم و از اون یکی گوش در کنم.

    اهدافم برای سال جدید  گفتنی نیستن فقط امیدوارم توی 1402 یادم نره فکر کنم و تا اخر سال پیشرفت کرده باشم نه پسرفت.

    + فکر کنم این روی نوشتن برای من واقعی‌ترین و پراستفاده‌ترین چهره‌ش بوده. کلماتی که به فکر کردنت، تصمیم گرفتنت و مصمم کردنت سرعت می‌بخشن. 

    ++ من مطمئن نیستم اما بعد از یه تحقیقی که در مورد اعتیادهای رفتاری داشتم نمی‌تونستم این فکر رو از سرم بیرون کنم که "موژان تو به اینترنت اعتیاد داری و حتی علم هم این نظریه رو ساپورت می‌کنه." پس شاید به این امید که ترک کنم؟ :>>

    +++ قالب هم اونطوری که می‌خواستم نشد. می‌خواستم پر از رنگ باشه اما شلوغ شد. با این‌حال بازم خوشگل و دوست داشتنیه...:دی

    این عکس هم توی پست چند روز پیش گذاشته بودم ولی برش داشتم و جز دو یا سه نفر کسی ندید. پس این شما و این عکسی که با روح و روانم بازی می‌کنه(تازه اگر بدونید کجای کتاب مطرح می‌شه بیشترم با روح وروانتون بازی می‌کنه.TT):

  • نظرات [ ۳۴ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۱۰ فروردين ۰۲

    یازده لبخند 1401

    سلاممم.:">

    سال 1401 به قول آیلین "سال زیبایی بود ولی نمی‌خوام بهش بگردم.:)"

    از اونجایی که من امسال مدرسه‌م رو عوض کردم و تجربه‌ی سه تا مدرسه (سه تا!) رو داشتم فکر کنم اونقدر تجربه کردم و گریه کردم و خندیدم که نشه شماردشون به همین خاطر عنوان و تعداد لبخندها اینطوری شدن..xDTT

    دعوت می‌کنم از بلا و نادشیکو و پرسون.*^*

    1. همه‌ی اون نامه‌ها و یادگاری‌های قشنگی که بچه‌های مدرسه برام نوشتن. 
    2. نامه‌نگاری کوتاه مدتمون با هدی.:"))
    3. حرف زدن با تینا>>>
    4. تولد فاطمه و جمع شدن دوباره اکیپ چندین سالمون.
    5. تولدی که با سوگند گذروندم و اون بازی واقعیت مجازی که کلی به خنده انداختمون.TTTTTT
    6. آشنا شدن با آرینا و اون مدت کوتاه دو-سه ماهه که با هم توی یه مدرسه گذروندیم. (و همه اون حرفامون راجع به ترو کرایممحیتشهتین)
    7. اردوی ایران مالی که با آرینا رفتیم.
    8. کلاسای پژوهش نگارش>>>>>>>
    9. آشنا شدنم با معلم ریاضی خوشگلمون که بی‌اندازه زیبا و مهربونه.:))
    10. دوست شدن با آوا.
    11. دوست شدن با زهرا وقتی توی دومین نقطه اوج تنهایی و غم و درد بودم.
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۲۵ اسفند ۰۱

    معلق میان عدم قطعیت ها

    اسنپ دراگون عزیزم، سلام. 

    امروز برایم اتفاقات قشنگی پیش آمد اما من در یک حباب ضخیم بودم که مدام در آن به خواب می‌رفتم و این باعث شد فکر کنم واقعا دارم با خودم چه می‌کنم؟ زندگیم به یقین بهتر از قبل شده؛ این مرا خوشحال می‌کند. حداقل الان اجتماعی‌تر شده‌ام، می‌توانم با آدم‌ها حرف بزنم و یاد گرفته‌ام چطور از "در جمع بودن" لذت ببرم. با این حال چیزی در اعماق وجودم منتظر است تا بیدار شود و من از متصل شدن به او و بیدار کردنش ناتوانم. ناخودآگاهم و حتی خودآگاهم از وجود او و ضروری بودن وجودش آگاهند اما چگونه او را بیدار کنم و تبدیل به بخشی از خود بکنم؟ باید چه کاری کنم تا تغییری بزرگ ایجاد شود و آن حسِ قدرتمندِ نیاز (نیاز به تلاش برای آینده) بیدار شود؟ 

    باور دارم انسان‌ها از توانایی‌های بی‌شماری برخوردارند. توانایی‌هایی که نیاز دارند شناخته شوند آن‌وقت طوری شکوفا می‌شوند و صاحبشان را توانا می‌کنند که هیچ حسرتی(حسرت بیهوده بودن، حسرت زندگی نکردن) بر کسی نمی‌ماند. حال من مانده‌ام و توانایی‌های شناخته شده و ناشناخته‌ام که یک روز در میان، به آنها می‌پردازم و زمان کافی برای به بالاترین حد رساندن هیچ کدامشان نمی‌گذارم. همین نوشتن. چرا این‌قدر در نوشتن متن‌های جدید و جدی شک دارم؟ انگار در هر مسیری نیاز به مشوقی دانا و آگاه دارم تا راه را نشانم دهد اما خودم هم از نیازم به مشوق خسته شده‌ام. می‌خواهم در مسیر یاد بگیرم، آزمون و خطا کنم، شکست بخورم و موفق شوم و در نهایت بتوانم بگویم زندگی کردم! راستش را بخواهی نمی‌دانم چگونه درست تقسیم زمان کنم. چگونه به برنامه‌ای زمان‌بندی شده پایبند باشم و بعد از چند روز از خط قرمز برنامه خارج نشوم؟ خودم فکر می‌کنم باید همان حس نیازی را که گفتم بیدار کنم اما کسی چه می‌داند شاید هم مشکلی دارم که نمی‌توانم. شاید کاری هست که نمی‌کنم حرف‌هایی هست که نمی‌زنم. شاید تمام ابعاد زندگیم به هم مرتبطند و من باید کیفیت همه را با هم بالا ببرم که از توانم خارج است. شاید هم خارج نیست. نمی‌دانم. نمی‌دانم. باید میان این همه شاید و نمی‌دانم و عدم قطعیت چیزی ثابت و قطعی پیدا کنم تا دیوانه نشوم، به جلو حرکت کنم و -خیلی خوش‌بینانه- بتوانم زندگی کنم.

  • نظرات [ ۴ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • چهارشنبه ۲۴ اسفند ۰۱

    نامه‌ای برای نجات و نامه‌ای برای رهایی

    اسنپ دراگونِ عزیزم آنقدر حرف‌های درونم موقع بیرون آمدن خودشان را به در و دیوار می‌زنند و پیچیده می‌شوند که تصمیم گرفتم آنها را به صورت احساساتم به تو ابراز کنم. درواقع به صورت نامه‌ای به تو (که در فرهنگ لغات من نامه‌ها همان احساسات هستند). می‌دانی؟ لازم نیست در نامه‌ها زیبا یا پیچیده باشیم. فقط کافی است تکه ی بزرگی از هیاهوی درونمان باشیم. من می‌خواهم تو هیاهویی از تغییرات درونم را ببینی، تغییر نگرشم و امیدم به ادامه ی تغییرات. دوست دارم انتظارم برای تغییرات بزرگ‌تر را ببینی. تغییراتی که می‌دانم چه هستند و نمی‌دانم. خیلی چیزها را نمی‌دانم. اینکه این همه تغییر خوب است یا بد. آیا نتیجه‌گیری هایم درست هستند؟ آیا واقعا دیگر لازم نیست برای دوست داشته شدن تلاش کنم؟ آیا دوست‌هایم وقتی خودم هستم و بدون تلاش برای زیبا حرف زدن حرف می‌زنم مرا دوست دارند؟ دوست دارم بدانم چه چیزی در من آزارشان می‌دهد و چه چیزی باعث می‌شود دوستم داشته باشند...؟

    ~~~

    لاله عزیزم. در حال نوشتن نامه‌ای به یکی از دوستان خیالی‌ام بودم که یاد تو افتادم. درواقع یاد تو بودم و تمام این مدت سعی می‌کردم از حرف زدن با تو فرار کنم اما دیگر نمی‌توانم. دلتنگی بر من چیره شده. دلتنگی و نگرانی‌ام از حست به من(که نکند از من خسته شده باشی). آیا از شنیدن حرف‌هایم که آنها را دست و پاچلفتی ادا می‌کنم اذیت نمی‌شوی؟ از اینکه به وضوح پیش تو کمی متفاوت هستم. می‌دانی؟ پیش تو کمی نگران هستم. نگرانم که رفتارهایم باعث بی میل شدنت به دوستی‌مان شود. می‌ترسم که هیچوقت نتوانم پیش تو و هرکس دیگری کسی که واقعا هستم باشم. می‌ترسم هیچوقت نتوانم کنترل ذهنم را پیش تو در دست بگیرم و این باعث شود حرف‌های جالبم به یادم نیاید و تو از خود بپرسی: «چرا این هیچوقت مکالمه رو شروع نمیکنه؟» دوستی با تو واقعا لذت بخش است طوری که انتظار دارم با خودت آرزو کنی می‌توانستی کسی دیگر باشی تا دوستی با خودت را تجربه کنی. کنجکاوم بدانم اگر می‌توانی اینقدر روی "درون" آدم‌های اطرافت تاثیر بگذاری درون خودت چه می‌گذرد. تو پر از شگفتی هستی کاش می‌توانستم این را همان‌قدرکه زیبا هستی به تو نشان دهم ولی از توان من و هر کس دیگری خارج است. از وقتی که آن هاله گلبهی رنگ را دور تو دیدم فهمیدم چیزی در تو متفاوت است. متفاوت و خاص. من بسیار خوش شانس بودم که تو را دیدم چون فکر نمی‌کنم آدم‌های زیادی باشند که بتوانند فردی خاص را زندگی‌شان ملاقات کنند که به شدت الهام‌بخش و درخشان است. نمی‌دانم باید چگونه نورها و رنگ‌های تازه‌ای را که در ذهن من معلق می‌کنی از وجودم خارج کنم و به دیگران هم نشان دهم. چیزی گیجم می‌کند... تو گاهی در من حس خلا به وجود می‌آوری. خلاءـی که تمام توانایی ها و احساساتم را زیر سوال می‌برد. اما تو باعث می‌شوی بخواهم بهتر باشم. همین برای از یاد بردن آن خلا کافی نیست؟ دلم برایت تنگ شده. امیدوارم هرچه زودتر هم‌دیگر را ملاقات کنیم.

  • نظرات [ ۳ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • سه شنبه ۲۳ اسفند ۰۱

    2: چالش سی کالج~

    در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

    من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

    -سعدی

  • نظرات [ ۴۳ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • يكشنبه ۱۶ بهمن ۰۱

    چرا، چه‌شد؟

         سلام خدا. یه سوال. چه ضرورتی داشت؟ از گذشته تا الان... چه ضرورتی داشت وقتی می‌شد که نباشه. حداقل یه سری چیزای کوچیک رو که ‌‌‌می‌تونستی تغییر بدی. پس چی‌شد که این‌طوری شد؟ چرا آدمای الگویی که ساختی باز هم بی نقص نیستن؟ در عین حال که غیرقابل دسترسن، ولی بازم بی نقص نیستن. این اذیتم می‌کنه که بقیه فکر می‌کنن این نقص ها نشانه بی‌نقصیه و از همه چیز الگو می‌گیرن.

         بعدشم زیاد سخت نمی‌گیری؟... یا ما زیاد به خودمون سخت می‌گیریم، ولی تو هم بودی که ما رو آفریدی. چی‌شد که این همه پیچیدگی ایده ی خوبی به نظرت اومد؟ 

         چی‌شد؟ چی‌شد که نمی‌تونیم؟ چی‌شد که همه‌ چیز این‌قدر پیچیده و نخواستنی شد؟

  • نظرات [ ۵ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • جمعه ۱۴ بهمن ۰۱

    ?Why Am I Here

    به نام خدا

    آدم‌ها در طول زندگی‌شون تغییر می‌کنن و خیلی وقتا این تغییرات نتیجه تغییر موقعیتشونه. تغییر کلا چیز سختیه مخصوصا اوناییش که دست خودت نیستن ولی تغییراتی که من تجربه می‌کردم اکثرا تصمیم خودم بودن. اون تغییرات حاصل تلاش خودم بودن. یکی از قشنگ‌ترین تغییراتی که به اختیار خودم توی زندگیم ایجاد شد واردِ-کامیونیتی-وبلاگ‌نویسی-شدن بود. این‌جا از زوایای زیادی شکوفا شدم. خودم رو بیشتر شناختم و مهم‌تر از همه با آدمای فوق‌العاده‌ای آشنا شدم و دوست‌های شگفت‌انگیزی پیدا کردم. حالا توی این یه سال اخیر تغییرات اجباری زیادی رو تجربه کردم ولی هنوز هم اینجام؛ تشنه نوشتن و خونده شدن.

    راستش اون اوایل عشقم به آستریا بود که منو اینجا نگه می‌داشت. حس می‌کردم باید در هر شرایطی و به هر قیمتی از آستریا مواظبت کنم چون فقط من به اندازه ی ارزشش به اون بها می‌دادم. حالا حسم به آستریا نزدیکیه. آستریا تیکه‌ای از وجودمه که مدام من رو تشویق می‌کنه که خودم رو بروز بدم. با این حال الان به خاطر این اینجام که آدم‌ها و وبلاگ‌های بیان برام ارزش زیادی دارن. همین‌طور فهمیدم که با وبلاگ نوشتن حس بهتری به خودم دارم. وقتی می‌بینم توی این مدت چقدر پست منتشر کردم، عمر وبلاگم رو می‌بینم و کامنت‌های آرامش‌بخش بقیه رو می‌خونم، حس می‌کنم توی این دنیا برای خودم یه کار ارزشمند کردم. حس می‌کنم بی خاصیت نبودم و همین کافیه تا بتونم با خودم راحت کنار بیام.

    بخوام توی یه جمله بگم من وبلاگ می‌نویسم تا همیشه دلیلی برای ممنون بودن از زندگی وجود داشته باشه.

  • نظرات [ ۱۴ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • چهارشنبه ۵ بهمن ۰۱

    you'd gladly sell yourself to others

    I can't wait to become an adult cause it sucks to have this feelings.

    من فکر می‌کردم اوکی شدم ولی الان فهمیدم نه. ترسیدم و پنیک کردم که با این حال روحی چجوری قراره فردا دووم بیارم. خدا رحم کنه.

    فعلا فقط میخوام این آهنگ فوق‌العاده زیبا و به شدت گم کننده رو با هم گوش کنیم و ازش تعریف کنم.

    اگر من برم سریال suits رو ببینم بدونین mostly به خاطر این آهنگ چرخ آوره.

    وقتی شروع میشه همه ی اعضای بدنم میخوان حرکت کنن و باهاش همسو بشن.

    موسیقی متنش>>>>

    خود متنش گاد>>>>>

    دارم سعی میکنم زبانمو جدی تر بگیرم.

    راستی عنوان هم از همین آهنگه.

  • نظرات [ ۱۲ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • يكشنبه ۲ بهمن ۰۱

    moment #21

    یه سری آهنگ‌ها هستن آدم باید برای خودش نگه داره. برای هیچکس نفرسته، هیچ‌جایی منتشر نکنه. ولی من توی این موضوع واقعا بدم. انگار دلم میخواد آهنگ‌هایی که می‌شنوم و فوق‌العاده دوسشون دارم رو بقیه هم بشنون. در عین حال به بعضیاشون حس مالکیت دارم. میدونین؟ اون آهنگایی که زیاد توی رگ هاتون جریان پیدا می‌کنن و طوری روحتون رو با خودشون همراه می‌کنن که یهو چشماتون رو باز می‌کنین و می‌بینین آهنگ تموم شده. این آهنگا واقعا خاصن و وقتی با کسی به اشتراک میذارمشون ناخودآگاه با شنیدن اون آهنگ یاد کسایی میفتم که باهاشون اون رو شریک شدم، که همزمان حس خوب و ترس داره. چون وقتی آدم‌ها توی آهنگ ها یاد‌آوری بشن اون آهنگ عمیق تر از چیزی که هست میشه و همین موضوعه که زیبا و ترسناکه.

    +من واقعا گشنمه. دارم میمیرم.

  • نظرات [ ۷ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۲۹ دی ۰۱
    آستریا همیشه میگه انسان ها قوی تر از چیزی‌ان که خودشون فکر می‌کنن.

    +امیدوارم ازاین وب حس خوبی بگیری.:)