۱۹۹ مطلب توسط «نرگسِ نوشکفته» ثبت شده است

یازده لبخند 1401

سلاممم.:">

سال 1401 به قول آیلین "سال زیبایی بود ولی نمی‌خوام بهش بگردم.:)"

از اونجایی که من امسال مدرسه‌م رو عوض کردم و تجربه‌ی سه تا مدرسه (سه تا!) رو داشتم فکر کنم اونقدر تجربه کردم و گریه کردم و خندیدم که نشه شماردشون به همین خاطر عنوان و تعداد لبخندها اینطوری شدن..xDTT

دعوت می‌کنم از بلا و نادشیکو و پرسون.*^*

  1. همه‌ی اون نامه‌ها و یادگاری‌های قشنگی که بچه‌های مدرسه برام نوشتن. 
  2. نامه‌نگاری کوتاه مدتمون با هدی.:"))
  3. حرف زدن با تینا>>>
  4. تولد فاطمه و جمع شدن دوباره اکیپ چندین سالمون.
  5. تولدی که با سوگند گذروندم و اون بازی واقعیت مجازی که کلی به خنده انداختمون.TTTTTT
  6. آشنا شدن با آرینا و اون مدت کوتاه دو-سه ماهه که با هم توی یه مدرسه گذروندیم. (و همه اون حرفامون راجع به ترو کرایممحیتشهتین)
  7. اردوی ایران مالی که با آرینا رفتیم.
  8. کلاسای پژوهش نگارش>>>>>>>
  9. آشنا شدنم با معلم ریاضی خوشگلمون که بی‌اندازه زیبا و مهربونه.:))
  10. دوست شدن با آوا.
  11. دوست شدن با زهرا وقتی توی دومین نقطه اوج تنهایی و غم و درد بودم.
  • نظرات [ ۱۲ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۲۵ اسفند ۰۱

    معلق میان عدم قطعیت ها

    اسنپ دراگون عزیزم، سلام. 

    امروز برایم اتفاقات قشنگی پیش آمد اما من در یک حباب ضخیم بودم که مدام در آن به خواب می‌رفتم و این باعث شد فکر کنم واقعا دارم با خودم چه می‌کنم؟ زندگیم به یقین بهتر از قبل شده؛ این مرا خوشحال می‌کند. حداقل الان اجتماعی‌تر شده‌ام، می‌توانم با آدم‌ها حرف بزنم و یاد گرفته‌ام چطور از "در جمع بودن" لذت ببرم. با این حال چیزی در اعماق وجودم منتظر است تا بیدار شود و من از متصل شدن به او و بیدار کردنش ناتوانم. ناخودآگاهم و حتی خودآگاهم از وجود او و ضروری بودن وجودش آگاهند اما چگونه او را بیدار کنم و تبدیل به بخشی از خود بکنم؟ باید چه کاری کنم تا تغییری بزرگ ایجاد شود و آن حسِ قدرتمندِ نیاز (نیاز به تلاش برای آینده) بیدار شود؟ 

    باور دارم انسان‌ها از توانایی‌های بی‌شماری برخوردارند. توانایی‌هایی که نیاز دارند شناخته شوند آن‌وقت طوری شکوفا می‌شوند و صاحبشان را توانا می‌کنند که هیچ حسرتی(حسرت بیهوده بودن، حسرت زندگی نکردن) بر کسی نمی‌ماند. حال من مانده‌ام و توانایی‌های شناخته شده و ناشناخته‌ام که یک روز در میان، به آنها می‌پردازم و زمان کافی برای به بالاترین حد رساندن هیچ کدامشان نمی‌گذارم. همین نوشتن. چرا این‌قدر در نوشتن متن‌های جدید و جدی شک دارم؟ انگار در هر مسیری نیاز به مشوقی دانا و آگاه دارم تا راه را نشانم دهد اما خودم هم از نیازم به مشوق خسته شده‌ام. می‌خواهم در مسیر یاد بگیرم، آزمون و خطا کنم، شکست بخورم و موفق شوم و در نهایت بتوانم بگویم زندگی کردم! راستش را بخواهی نمی‌دانم چگونه درست تقسیم زمان کنم. چگونه به برنامه‌ای زمان‌بندی شده پایبند باشم و بعد از چند روز از خط قرمز برنامه خارج نشوم؟ خودم فکر می‌کنم باید همان حس نیازی را که گفتم بیدار کنم اما کسی چه می‌داند شاید هم مشکلی دارم که نمی‌توانم. شاید کاری هست که نمی‌کنم حرف‌هایی هست که نمی‌زنم. شاید تمام ابعاد زندگیم به هم مرتبطند و من باید کیفیت همه را با هم بالا ببرم که از توانم خارج است. شاید هم خارج نیست. نمی‌دانم. نمی‌دانم. باید میان این همه شاید و نمی‌دانم و عدم قطعیت چیزی ثابت و قطعی پیدا کنم تا دیوانه نشوم، به جلو حرکت کنم و -خیلی خوش‌بینانه- بتوانم زندگی کنم.

  • نظرات [ ۴ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • چهارشنبه ۲۴ اسفند ۰۱

    نامه‌ای برای نجات و نامه‌ای برای رهایی

    اسنپ دراگونِ عزیزم آنقدر حرف‌های درونم موقع بیرون آمدن خودشان را به در و دیوار می‌زنند و پیچیده می‌شوند که تصمیم گرفتم آنها را به صورت احساساتم به تو ابراز کنم. درواقع به صورت نامه‌ای به تو (که در فرهنگ لغات من نامه‌ها همان احساسات هستند). می‌دانی؟ لازم نیست در نامه‌ها زیبا یا پیچیده باشیم. فقط کافی است تکه ی بزرگی از هیاهوی درونمان باشیم. من می‌خواهم تو هیاهویی از تغییرات درونم را ببینی، تغییر نگرشم و امیدم به ادامه ی تغییرات. دوست دارم انتظارم برای تغییرات بزرگ‌تر را ببینی. تغییراتی که می‌دانم چه هستند و نمی‌دانم. خیلی چیزها را نمی‌دانم. اینکه این همه تغییر خوب است یا بد. آیا نتیجه‌گیری هایم درست هستند؟ آیا واقعا دیگر لازم نیست برای دوست داشته شدن تلاش کنم؟ آیا دوست‌هایم وقتی خودم هستم و بدون تلاش برای زیبا حرف زدن حرف می‌زنم مرا دوست دارند؟ دوست دارم بدانم چه چیزی در من آزارشان می‌دهد و چه چیزی باعث می‌شود دوستم داشته باشند...؟

    ~~~

    لاله عزیزم. در حال نوشتن نامه‌ای به یکی از دوستان خیالی‌ام بودم که یاد تو افتادم. درواقع یاد تو بودم و تمام این مدت سعی می‌کردم از حرف زدن با تو فرار کنم اما دیگر نمی‌توانم. دلتنگی بر من چیره شده. دلتنگی و نگرانی‌ام از حست به من(که نکند از من خسته شده باشی). آیا از شنیدن حرف‌هایم که آنها را دست و پاچلفتی ادا می‌کنم اذیت نمی‌شوی؟ از اینکه به وضوح پیش تو کمی متفاوت هستم. می‌دانی؟ پیش تو کمی نگران هستم. نگرانم که رفتارهایم باعث بی میل شدنت به دوستی‌مان شود. می‌ترسم که هیچوقت نتوانم پیش تو و هرکس دیگری کسی که واقعا هستم باشم. می‌ترسم هیچوقت نتوانم کنترل ذهنم را پیش تو در دست بگیرم و این باعث شود حرف‌های جالبم به یادم نیاید و تو از خود بپرسی: «چرا این هیچوقت مکالمه رو شروع نمیکنه؟» دوستی با تو واقعا لذت بخش است طوری که انتظار دارم با خودت آرزو کنی می‌توانستی کسی دیگر باشی تا دوستی با خودت را تجربه کنی. کنجکاوم بدانم اگر می‌توانی اینقدر روی "درون" آدم‌های اطرافت تاثیر بگذاری درون خودت چه می‌گذرد. تو پر از شگفتی هستی کاش می‌توانستم این را همان‌قدرکه زیبا هستی به تو نشان دهم ولی از توان من و هر کس دیگری خارج است. از وقتی که آن هاله گلبهی رنگ را دور تو دیدم فهمیدم چیزی در تو متفاوت است. متفاوت و خاص. من بسیار خوش شانس بودم که تو را دیدم چون فکر نمی‌کنم آدم‌های زیادی باشند که بتوانند فردی خاص را زندگی‌شان ملاقات کنند که به شدت الهام‌بخش و درخشان است. نمی‌دانم باید چگونه نورها و رنگ‌های تازه‌ای را که در ذهن من معلق می‌کنی از وجودم خارج کنم و به دیگران هم نشان دهم. چیزی گیجم می‌کند... تو گاهی در من حس خلا به وجود می‌آوری. خلاءـی که تمام توانایی ها و احساساتم را زیر سوال می‌برد. اما تو باعث می‌شوی بخواهم بهتر باشم. همین برای از یاد بردن آن خلا کافی نیست؟ دلم برایت تنگ شده. امیدوارم هرچه زودتر هم‌دیگر را ملاقات کنیم.

  • نظرات [ ۳ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • سه شنبه ۲۳ اسفند ۰۱

    2: چالش سی کالج~

    در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن

    من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود

    -سعدی

  • نظرات [ ۴۳ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • يكشنبه ۱۶ بهمن ۰۱

    چرا، چه‌شد؟

         سلام خدا. یه سوال. چه ضرورتی داشت؟ از گذشته تا الان... چه ضرورتی داشت وقتی می‌شد که نباشه. حداقل یه سری چیزای کوچیک رو که ‌‌‌می‌تونستی تغییر بدی. پس چی‌شد که این‌طوری شد؟ چرا آدمای الگویی که ساختی باز هم بی نقص نیستن؟ در عین حال که غیرقابل دسترسن، ولی بازم بی نقص نیستن. این اذیتم می‌کنه که بقیه فکر می‌کنن این نقص ها نشانه بی‌نقصیه و از همه چیز الگو می‌گیرن.

         بعدشم زیاد سخت نمی‌گیری؟... یا ما زیاد به خودمون سخت می‌گیریم، ولی تو هم بودی که ما رو آفریدی. چی‌شد که این همه پیچیدگی ایده ی خوبی به نظرت اومد؟ 

         چی‌شد؟ چی‌شد که نمی‌تونیم؟ چی‌شد که همه‌ چیز این‌قدر پیچیده و نخواستنی شد؟

  • نظرات [ ۵ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • جمعه ۱۴ بهمن ۰۱

    ?Why Am I Here

    به نام خدا

    آدم‌ها در طول زندگی‌شون تغییر می‌کنن و خیلی وقتا این تغییرات نتیجه تغییر موقعیتشونه. تغییر کلا چیز سختیه مخصوصا اوناییش که دست خودت نیستن ولی تغییراتی که من تجربه می‌کردم اکثرا تصمیم خودم بودن. اون تغییرات حاصل تلاش خودم بودن. یکی از قشنگ‌ترین تغییراتی که به اختیار خودم توی زندگیم ایجاد شد واردِ-کامیونیتی-وبلاگ‌نویسی-شدن بود. این‌جا از زوایای زیادی شکوفا شدم. خودم رو بیشتر شناختم و مهم‌تر از همه با آدمای فوق‌العاده‌ای آشنا شدم و دوست‌های شگفت‌انگیزی پیدا کردم. حالا توی این یه سال اخیر تغییرات اجباری زیادی رو تجربه کردم ولی هنوز هم اینجام؛ تشنه نوشتن و خونده شدن.

    راستش اون اوایل عشقم به آستریا بود که منو اینجا نگه می‌داشت. حس می‌کردم باید در هر شرایطی و به هر قیمتی از آستریا مواظبت کنم چون فقط من به اندازه ی ارزشش به اون بها می‌دادم. حالا حسم به آستریا نزدیکیه. آستریا تیکه‌ای از وجودمه که مدام من رو تشویق می‌کنه که خودم رو بروز بدم. با این حال الان به خاطر این اینجام که آدم‌ها و وبلاگ‌های بیان برام ارزش زیادی دارن. همین‌طور فهمیدم که با وبلاگ نوشتن حس بهتری به خودم دارم. وقتی می‌بینم توی این مدت چقدر پست منتشر کردم، عمر وبلاگم رو می‌بینم و کامنت‌های آرامش‌بخش بقیه رو می‌خونم، حس می‌کنم توی این دنیا برای خودم یه کار ارزشمند کردم. حس می‌کنم بی خاصیت نبودم و همین کافیه تا بتونم با خودم راحت کنار بیام.

    بخوام توی یه جمله بگم من وبلاگ می‌نویسم تا همیشه دلیلی برای ممنون بودن از زندگی وجود داشته باشه.

  • نظرات [ ۱۴ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • چهارشنبه ۵ بهمن ۰۱

    you'd gladly sell yourself to others

    I can't wait to become an adult cause it sucks to have this feelings.

    من فکر می‌کردم اوکی شدم ولی الان فهمیدم نه. ترسیدم و پنیک کردم که با این حال روحی چجوری قراره فردا دووم بیارم. خدا رحم کنه.

    فعلا فقط میخوام این آهنگ فوق‌العاده زیبا و به شدت گم کننده رو با هم گوش کنیم و ازش تعریف کنم.

    اگر من برم سریال suits رو ببینم بدونین mostly به خاطر این آهنگ چرخ آوره.

    وقتی شروع میشه همه ی اعضای بدنم میخوان حرکت کنن و باهاش همسو بشن.

    موسیقی متنش>>>>

    خود متنش گاد>>>>>

    دارم سعی میکنم زبانمو جدی تر بگیرم.

    راستی عنوان هم از همین آهنگه.

  • نظرات [ ۱۲ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • يكشنبه ۲ بهمن ۰۱

    moment #21

    یه سری آهنگ‌ها هستن آدم باید برای خودش نگه داره. برای هیچکس نفرسته، هیچ‌جایی منتشر نکنه. ولی من توی این موضوع واقعا بدم. انگار دلم میخواد آهنگ‌هایی که می‌شنوم و فوق‌العاده دوسشون دارم رو بقیه هم بشنون. در عین حال به بعضیاشون حس مالکیت دارم. میدونین؟ اون آهنگایی که زیاد توی رگ هاتون جریان پیدا می‌کنن و طوری روحتون رو با خودشون همراه می‌کنن که یهو چشماتون رو باز می‌کنین و می‌بینین آهنگ تموم شده. این آهنگا واقعا خاصن و وقتی با کسی به اشتراک میذارمشون ناخودآگاه با شنیدن اون آهنگ یاد کسایی میفتم که باهاشون اون رو شریک شدم، که همزمان حس خوب و ترس داره. چون وقتی آدم‌ها توی آهنگ ها یاد‌آوری بشن اون آهنگ عمیق تر از چیزی که هست میشه و همین موضوعه که زیبا و ترسناکه.

    +من واقعا گشنمه. دارم میمیرم.

  • نظرات [ ۷ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۲۹ دی ۰۱

    دوست خوب؟

    بعضی اوقات نیاز داریم (و می‌خواهیم) کسی به ما التماس کند کاری را که انجام می‌دهیم متوقف کنیم. نه به این خاطر که آن کار به دیگران (خودشان) آسیب می‌زند بلکه به این خاطر که به خودمان آسیب می‌زند. ما در رمان‌ها، فیلم‌ها، سریال‌ها و حتی رویاهای خودمان، شخصیت‌های اصلی را می‌بینیم که کسی را دارند/پیدا می‌کنند که به آنها التماس می‌کند کارهای آسیب زننده را متوقف کنند. دوست‌ها و معشوق‌هایی که شخصیت‌ اصلی را غیر قابل توصیف دوست دارند و همیشه می‌دانند شخصیت اصلی دقیقا به چه نیاز دارد. آنها اشک شخصیت اصلی را پاک می‌کنند، هنگام تنهایی، تنهایی‌اش را پر می‌کنند، در بدترین روز زندگی‌‌اش به او مهربانی می‌کنند و خیلی کارهای دیگر که همه ما خیلی خوب می‌دانیم. دیگر تعریفمان از آدم‌های مهم زندگی همچین چیزی شده. در دوستی‌های‌مان یا از خودمان انتظار داریم آن کسی باشیم که "همیشه در کنارش احساس باحال بودن می‌کنی و دوستت را مثل کف دست می‌شناسی" یا از دوستمان همچین انتظاری داریم و حتی ممکن است به همین منظور با کسی دوست بشویم؛ او تمام زمان زندگی‌اش را برای‌ ما صرف کند و ما برای او. اما این تصور برای این دنیای پر از نقص بیش از حد بی نقص و زیباست. آدم‌ها نمی‌توانند و نباید(به نظر من) تمام وقت خود را صرف دیگران بکنند. نباید همیشه خود را مسئول خوب کردن حال دیگران بکنیم. نباید وقتی دوستمان ما را پس می‌زند و می‌گوید نمی‌خواهد کنارش باشیم، باز هم کنارش بمانیم.( حتی اگر بدانیم وقتی به او التماس کنیم که اجازه دهد کنارش بمانیم حالش بهتر می‌شود.)  همین‌طور نباید از دیگران انتظار داشته باشیم وقتی آن‌ها را پس می‌زنیم باز هم کنارمان بمانند. آدم ها برای سالم ماندن نیاز دارند بین زمانی که برای خودشان می‌گذارند زمانی که برای دیگران می‌گذارند تعادل ایجاد کنند. دوستی‌های کمی در کل عمر انسان ایجاد می‌شود که کاملا سالم باشد اما ما می‌توانیم با متعادل کردن انتظاراتمان به سلامت روابطمان کمک کنیم. در ازای تلاش برای ایجاد روابط سالم، سلامت روان دریافت می‌کنیم.


    برای اینجور نوشته هام با لحن نوشتاری راحت ترم وگرنه نمیخوام دانا نمایی کنم. اتفاقا بخش بزرگیش اینه که نظر شما رو هم در این مورد بدونم. ما واقعا باید تلاش کنیم دوستی باشیم که توی تصوراتمونه یا شما هم موافقین که زیادی ایده‌آل گرایانه‌ست؟

    +احتمالا یه مدت چالش سی کالج رو بنویسم اما ستاره ش رو روشن نکنم

  • نظرات [ ۲ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • شنبه ۲۴ دی ۰۱

    شادی به همراه شرمندگی برای یک تولد مهم:")

    یک، دو، سه، چهار، بالا، دو، سه، عوض.

    میتسورییی. تولدتهههه. (تولدت بود. منو ببخشTT)

    من هر روز برای تولدت روز شماری می‌کردم. هی می‌رفتم چک می‌کردم میگفتم نکنه اشتباه دیدم 22ام نبوده، نکنه یادم بره، نکنه... تهشم با اینکه یادم بود نتونستم به موقع بهت تبریک بگم و واقعا ازت عذر می‌خوام.:">

    نمیدونم دقیقا از کدوم بخش از احساساتم بهت بگم. تو واقعا یکی از چرخ‌آور ترین آدمایی هستی که تا حالا دیدم. وجودت پر از زیباییه که در تاریکی هایی که درونت ایجاد کردن تنیده شده. من با دیدن این زیبایی ها و تاریکی ها در کنار هم متوجه شدم تو چقدر چرخ‌آوری. اینکه اینقدر مهربونی با اینکه خیلیا با تو نامهربونن و اینقدر زیبایی وقتی خیلیا بهت زشتی ها رو نسبت میدن.:) آرزو میکنم اون احمقایی که نمیتونن زیبایی رو در تو ببینن یه کشیش با صلیب خونی و چاقو بالاسرشون حاضر بشه."^"

    من اول از همه با متنای فوق‌العاده ای که می‌نویسی آشنا شدم. راستش اون اوایل حسود پرو پاقرصت بودم.XD اینکه خیلی دوست داشتنی بودی باعث میشد نامحسوس خودمو باهات مقایسه کنم و خب یه قانون نانوشته دارم که خودتو با هیچکس مقایسه نکن اما جلوی تو سست میشدم و نمیتونستم. و خب خیلی خوشحالم الان میتونم به جای حسودی برای متنات عر بزنم. وای وای میستوری. شعرات منو میکشن. تک تکشون تیو قلبم حک میشن. یکی از شعراتو حتی روی تخته کلاس نوشتم و به دوستام میگفتم ببینین اینو یکی از دوستام نوشته چشتون در بیاد، خیلی هنرمنده.:) بحث هنرمند شد. علاوه بر نوشتن نقاشی هایی که می‌کشی و به ما اجازه دیدنشون رو میدی هم واقعا تحسین برانگیزن:"> برای توصیفت دو تا کلمه خوش ذوق و چرخ‌آور رو قطع به یقین به کار می‌برم.:"> 

    میتسوری. واقعا نمیتونم چی بگم که بگم از اینکه تولدته چقدر خوشحالم، چقدر خوشحالم که به دنیا اومدی، وبلاگ زدی و اینقدر چرخ‌آور بودی که نمی‌شد جلوی خودمو بگیرم و دوستت نداشته باشم.*^* امیدوارم هر جا که هستی و خواهی بود یه دل شاد داشته باشی و هر روز صبح بخوای زندگیو بغل کنی. امیدوارم به جایگاهی که میخوای برسی و تبدیل به همون میتسوری ای بشی که میخوای.:>

    به امید دیدار.:"))

  • نظرات [ ۶ ]
    • نرگسِ نوشکفته
    • پنجشنبه ۲۲ دی ۰۱
    آستریا همیشه میگه انسان ها قوی تر از چیزی‌ان که خودشون فکر می‌کنن.

    +امیدوارم ازاین وب حس خوبی بگیری.:)