?Some people are here just to teach you kindness. Don't you think so
?Some people are here just to teach you kindness. Don't you think so
نور خود را از لا به لای کرکره به زور وارد کرده بود و نواری روشن روی صورتش انداخته بود. مژه های قرمزش زیر نور میدرخشیدند و به طلایی میزدند. چشمانش را باز کرد، این بار چشمان عسلیاش بودندکه زیر نور جان گرفتند و آنقدر آشکار شدند که عمقشان را میدیدی. پتوی سفید را کنار زد و پاهایش را از لب تخت سفید آویزان کرد. پیژامه ی سفیدش که پر از خرس های قهوهای کوچک بود با حرکت پاهایش به تخت کشیده میشد. نوک پاهایش را کشید و آرام شصت پایش را روی زمین چوبی گذاشت و در آخر پاشنه ی پایش چوب بلوط را لمس کرد.
با سرعت از پله ها پایین میآمد. دستش روی نرده چوبی کشیده میشد و موهای موجدارش بالا و پایین میشدند. بویی شیرین به همراه بوی توت فرنگی های سرخ تازه، هوش از سرش پرانده بود. وارد آشپزخانه شد. کابینت های سفید، میز چوبی قهوهای و در مرکز همه این رنگ ها، کرم رنگی پای و سرخی توت فرنگی های روی آن به چشم میآمد. ظرف پای را کنار زد. همانطور که انتظار میرفت زیر آن کاغذ آبی رنگ مخصوص "مادر" خودنمایی میکرد. پای، یک هدیه یا شاید هم یک بهانه برای آشتی دوباره بود.
+چیزی که میخواستم نشد. دلم میخواست با توصیف رنگ قهوه ای چوب توی قسمت های مختلف خونه ی حس گرم و دنجی القا بشه و در عین حال با رنگ سفید الگوی گرم بودن رو به هم بزنم و یه کم خنثی باشه فضا. زمانی که از خواب بیدار میشد توی ذهنم جزئیات بیشتری داشت. مخصوصا تختش توی ذهنم یه نقش کلیدیای برای القای حس خوب داشت که اینجا برای خسته کننده نشدن اصلا به تخت نپرداختم. رنگ قرمز توت فرنگی ها و اون استیکی نوتت آبی رنگ مهم ترین رنگ ها بودن. متفاوت و روح بخش.:">
++ حس میکنم در حق عکس پست اجحاف شده چون این عکس... وای کلی سناریو و داستان توی مغزم میریزونه.:")))
به نام خدا
پیش نیاز این پست، پست قبله پس لطفا اول اونو بخونید. با تشکر.
خب چون ممکنه ندونید چالش سی کالج چیه قبل از اینکه شروعش کنم یه توشیح کوتاه میدم.
ما توی این چالش میایم یه کلمه انتخاب میکنیم و با اون کلمه یه جمله مینویسیم. مهم نیست اون جمله چیه. شما میتونین پشت اون جمله یه داستان خیلی عمیق داشته باشید یا اون جمله براتون یادآور چیزی باشه یا هر چیز دیگه ای. البته میتونه بیشتر از یه جمله هم باشه. در واقع این چالش یه بدنه ی کلی از یه پسته و شما خودتون جزئیاتش رو مشخص می کنین.
برای انتخاب کلمه هم اصلا خودتون رو محدود نکنید. میتونین خودتون کلمه رو انتخاب کنین یا از توی یه کتاب در بیارین یا به یه نفر دیگه بگید که بهتون یه کلمه پیشنهاد بده. (البته از برادرتون نپرسید چون نتیجهش قطعا اسم یه حیوون خواهد بود.XD)
برای نمونه هم میتونین این دو تا پست رو ببینین که یکش برای شارلوته (کسی که این چالشو ساخته) و یکیش برای خودمه:
من متوجه یه چیزی شدم.
من فکر میکنم که از دید آدمایی که تازه با من آشنا میشن چیز جذابی در من وجود نداره. حس میکنم اونا من رو آدم خشکی میبینن که اصلا شخصیت مستقلی نداره. الان متوجه شدم این در واقع فکریه که من وقتی توی جمع جدیدی هستم در مورد خودم میکنم. کسی که خشکه چون نمیتونه علایقش رو بروز بده. کسی که شخصیت مستقلی نداره چون منتظره تا یه نفر به طرفش بیاد و با کمک اون خودش رو ابراز کنه.
این آگاهی قدم بزرگیه. الان دیگه میدونم میتونم درستش کنم. میتونم تغییرش بدم. چون این همه مدت که فکر میکردم بقیه در مورد من این فکرو میکنن راهی برای تغییرش نداشتم؛ اما اگر این فکری باشه که خودم در مورد خودم دارم، تغییر دادنش خیلی آسون تر میشه. حداقل غیرممکن نیست. تازه اگر شما در مورد خودتون یه فکری بکنین همونطور رفتار میکنین. من اگر فکر میکنم آدم وابستهای هستم بدون استقلال رفتار میکنم. اما امروز صبح رو با این فکر شروع کردم که من میتونم استقلال فکری و رفتاری داشته باشم و بعدش توی هر موقعیت حواسم بود بیشتر حواسمو به خودم بدم. من خودم چی میخوام؟ منظور من چیه؟ نظر من چیه؟ حرف من چیه؟ یه روزه موقعیت های زیادی برای تمرین استقلال فکری داشتن پیش نیومد اما همون آگاهیای که به خودم و خواسته های خودم داشتم یه نکته ی خیلی مثبت بود. الان متوجه شدم چون فکر میکردم به نظر بقیه بهشون وابستهم، وابسته بهشون رفتار میکردم! (جالب اینجاست که فکر میکردم میدونم چطور مستقل باشم و فکر میکردم: من مستقلم اما اونا فکر میکنن من وابستهم. و در آخر هم مستقل رفتار نمیکردم!)
+پرانتز آخری رو خوندین؟ خودم با خوندنش دلم آشوب میشه. از اینکه اینقدر مغزم پیچیده عمل کرده و از اینکه نتونستم درست رفتارمو تشخیص بدم حرصم میگیره. حس میکنم دچار یه وسواس شدم که باید همه ی افکارم در مورد خودم و دیگران درست باشه. یه وسواس که اولش خوب شروع شد. اولش با ایده ی خیلی خوب «هیچکس رو قضاوت نکن» شروع شد ولی بعدش بعد از اضافه شدن ایده «خودت رو هم قضاوت نکن» خیلی شدت گرفت و تبدیل شد به یه ویژگی شخصیتی بزرگ که میگه: «هیچکدوم از افکارت قابل اطمینان نیستن. هرکدومشون چه در مورد خودته چه در مورد دیگران میتونن اشتباه باشن» و این باعث شده همیشه برای بیان افکارم تردید داشته باشم چون خودمم نمیدونم درسته یا نه. حتی در مورد احساساتم. "شاید دارم اشتباه فکر میکنم که این احساس رو دارم!"
Vulture coming to steal my youth
Throw the pieces down into the fire, fire
Liars coming to take my truth
I wanna be future-proof
بیا یه کم احساساتمونو صادقانه تر نشون بدیم و حرفامونو صادقانه تر بیان کنیم.
بیا تلاش نکنیم با پنهان کردن حقیقت خودمونو فریب بدیم چون همونه که اوئن گفت:
"حداقل باید با خودت رو راست باشی. اگه نتونی به خودت اعتماد کنی، کی میتونه؟"
کتاب "فقط گوش کن" که توسط سارا دسن نوشته شده رو صبح شروع کردم و تازه وسطشم ولی اوئن باعث میشه که بخوام در مورد عطشم برای صادق بودن تا صبح حرف بزنم. متاسفانه آنابل رو درک میکنم. من هم نمیتونم صادق باشم. و خیلی وقتا چون فکر میکنم گفتن حرفی که واقعا ته دلمه دیگران رو ناراحت میکنه حرفمو نمیزنم. من حرفامو سرکوب میکنم و به وجودم و روحم اجازه ی بروز نمیدم. بهتر شده اینو بار ها کفتم ولی هنوز خیلی جا داره که توی این سرکوب ها به تعادل برسم.
+ تاحالا نشده که بگم: عاشق فلان انتشاراتم. اما الان حس میکنم عاشق انتشارات "نون" ام. لازم به ذکره فقط سه تا کتاب از این انتشارات خوندم ولی کتاباش فوق العادهن. محتواهایی که انتخاب میکنه و چیزهایی که با خوندن این کتابا یاد میگیرم و حس میکنم به شدت لذت بخش و دلنشنینن. حتی جدا از اون برید سرچ کنید نشر نون و ببینید چه لوگوی قشنگی دارن. جلد کتاباش هم قشنگه. اسم خوش آوایی هم داره: نشر نون. ترجمه هاش هم تا به اینجا به نظرم خوب بوده (هرچند ترجمه مختص مترجمه ولی فکر کنم به انتشارات هم ربط داشته باشه.)
+فایرفاکس توی اندروید مشکلات رومخی داره؛ گاهی وبای خوشگل مردم و وب خودمو درست نشون نمیده اما حداقل مثل کروم اندروید برای آهنگ گذاشتن پدرتو در نمیاره (در واقع با کروم اندروید اصلا نمیتونستم آهنگ بذارم.)
اگر نمیتوانم دستانت را بگیرم، اگر میترسم، کاری میکنم تو دستانم را بگیری. اگر بازیهای کودکانه هم جواب ندهد خود را غرق میکنم. امکان ندارد مرا نبینی که به خاطر تو غرق میشوم نه؟ دستانت را پیش چشمانم میبینم؛ مرا دعوت به بالا آمدن میکنند. در حالی که غرق میشوم بالاخره دستانت را میگیرم. حالا که غرق میشوم خودت آنها را به طرفم دراز کردی نه؟ میدانستم جواب میدهد.
اما یک چیز را به من بگو پس چرا با اینکه دستانت را گرفته ام هنوز در حال غرق شدنم؟
+دارم اذیت میشم که نمیتونم بلندتر بنویسم
تو خیلی عجیبی. همه جا ازت یه اثری هست، صدات، اسمت، وسایلت، اما خودت هیچوقت در دسترس نیستی.