نور خود را از لا به لای کرکره به زور وارد کرده بود و نواری روشن روی صورتش انداخته بود. مژه های قرمزش زیر نور میدرخشیدند و به طلایی میزدند. چشمانش را باز کرد، این بار چشمان عسلیاش بودندکه زیر نور جان گرفتند و آنقدر آشکار شدند که عمقشان را میدیدی. پتوی سفید را کنار زد و پاهایش را از لب تخت سفید آویزان کرد. پیژامه ی سفیدش که پر از خرس های قهوهای کوچک بود با حرکت پاهایش به تخت کشیده میشد. نوک پاهایش را کشید و آرام شصت پایش را روی زمین چوبی گذاشت و در آخر پاشنه ی پایش چوب بلوط را لمس کرد.
با سرعت از پله ها پایین میآمد. دستش روی نرده چوبی کشیده میشد و موهای موجدارش بالا و پایین میشدند. بویی شیرین به همراه بوی توت فرنگی های سرخ تازه، هوش از سرش پرانده بود. وارد آشپزخانه شد. کابینت های سفید، میز چوبی قهوهای و در مرکز همه این رنگ ها، کرم رنگی پای و سرخی توت فرنگی های روی آن به چشم میآمد. ظرف پای را کنار زد. همانطور که انتظار میرفت زیر آن کاغذ آبی رنگ مخصوص "مادر" خودنمایی میکرد. پای، یک هدیه یا شاید هم یک بهانه برای آشتی دوباره بود.
+چیزی که میخواستم نشد. دلم میخواست با توصیف رنگ قهوه ای چوب توی قسمت های مختلف خونه ی حس گرم و دنجی القا بشه و در عین حال با رنگ سفید الگوی گرم بودن رو به هم بزنم و یه کم خنثی باشه فضا. زمانی که از خواب بیدار میشد توی ذهنم جزئیات بیشتری داشت. مخصوصا تختش توی ذهنم یه نقش کلیدیای برای القای حس خوب داشت که اینجا برای خسته کننده نشدن اصلا به تخت نپرداختم. رنگ قرمز توت فرنگی ها و اون استیکی نوتت آبی رنگ مهم ترین رنگ ها بودن. متفاوت و روح بخش.:">
++ حس میکنم در حق عکس پست اجحاف شده چون این عکس... وای کلی سناریو و داستان توی مغزم میریزونه.:")))